ادامه مطلب
مینیس یه چالش راه انداخته به اسم نمای امید جزو چالشهایی بود که ازش حس خوبی گرفتم پس منم بازی!
ترانهی عزیزم
من همیشه نگران ۲۵ سالگی عزیز بودم فکر میکردم سن ترسناک و غم انگیزیه! و انقدر این حس در من قوی بود که وقتی یکی میگفت ۲۵ سالشه دلم براش میسوخت و حتی یک بار وقتی یکی از دوستام توی ۲۵ سالگی عروسی کرد کلی گریه کردم که آخه چرا ۲۵ سالگی که سن نحسیه چرا ۲۴ سالگی یا ۲۶ سالگی نه. ولی از اونجایی که بعد ۱۷ سال تولدم کنار مامانم بود حس میکنم اشتباه میکردم و ۲۵ سالگی خیلیم نازه، گوگولیه، عزیزه.
روزهای قبل که خرید کرده بودیم و خریدهامون تموم شده بود رسیده بودیم به جینگول کردن بنده و تمیزکاری خونه برای همینم بعد از اینکه صبحانه خوردیم مامان جان برام موهامو کوتاه کرد خیلیم شیک و خفن و مجلسی بعدم ابروهامو تمیز کرد و بعدشم تانیا جان اومد خونه رو تمیز کردن و بعد یهو فهمیدم که اوووه شت مهمون داریم من تا قبلش فکر میکردم مهمونی نداریم و خودمونیم بعد چون لیلیپوت گفته بود میخواد تولدم پیشم باشه و میدونستم که از کانادا اومدن اینجا که اگه شد ببینیم هم دیگه رو و خب من پیچونده بودمش چون با مامانش حال نمیکنم و بعد از اون ور لیلیپوت به مامانم زنگ زده بود که آره نیوشا کی میاد و فلان بعد مامانم زنگ زد که میخوای لیلیپوت رو برای تولدت دعوت کنیم و اینا؟ بعد خب من میدونستم که مامانم با مامان لیلیپوت حال نمیکنه گفتم نه چون میدونستم باهاش خوش نمیگذره بعد دیگه گفتم نکنه لیلیپوت رو دعوت کردن که گفتن نه دوستامونن و تو نمیشناسی و من یه نفس عمیق کشیدم و البته استرس گرفتم یعنی کیان؟ بعد مامانم گفت که دو نفرن یکیشون اون دوستم که ازش برات گفتم قبلا و اینا و یکی هم اون پسره که گفتم همکار شراگیمه و ۷ تا زبان بلده (گوگل ترنسلیته انصافاً و من میخواستم بهش لقب گوگل ترنسلیت بدم ولی چون دوست داره ایرانی باشه! شما تجسم کن این بنده خدا فرانسویه ولی آرزوشه که ایرانی باشه! ما چقدر خفنیم؛ خلاصه که به خاطر اینکه دوست داره ایرانی میبود بهش میگم پسر ایرونی)
دیگه قرار بود مهمونای گرامی ساعت ۷ بیان ولی ساعت ۸ بود و نیومده بودن و من به شخصه داشت چرتم میگرفت چون ساعت خوابم تنظیم نبود و داشتیم مسخره بازی در میاوردیم که وااای فکر کن مهمونا میان و تولد منه و من خوابم باید بگید که بچهمون نوزاده نیاز به ۱۸ ساعت خواب داره از اون ور مامانمم خیلی زود میخوابید و دیگه داشتیم شوخی میکردیم که دیدیم ااا چه باحال با هم رسیدن مهمونا و بعدش همون دم در مامانم خانم گل و پسر ایرونی رو معرفی کرد و اسم من رو بهشون گفت بعد پسر ایرونی که میگم دیگه ترنسلیته گفت اسمش یعنی چی بعد مامانم معنیش رو گفت بعد اون برگشته میگه که من فکر کردم معنیش میشه گربه نو! یعنی لعنتی نصف اسم منو به یه زبون نصف دیگه رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد و کوبید بهم دیگه. من این اسمم (وی دو اسمه است اگر نمیدونید بدونید!) خیلی تنوع داره هر کسی یه چیزی میگه یه سری هم یکی گفته بستنی نونی!
دیگه رفتیم بالکن بگو بخند و لمبوندن خوشمزه جات تولد منهای کیک و شام البته بعد دیگه اونجا من و خانم گل کلی حرف زدیم و انقدر ازش خوشم اومد که اگه پسر بودم ازش خواستگاری میکردم! لعنتی خیلی همه چیز تموم و خوب بود یکی از بهترین شخصیتا رو داشت و پسر ایرونی هم یکی از عجیبترین آدمایی بود که من دیدم از منم خل و چلتر تو هر زمینهای! ولی خب از ویژگیهای باحالش این که اسلامو خیلی قاطی پاطی قبول داشت که اینم برمیگرده به فرهنگ جایی که بزرگ شده و قابل درکه ولی خب برام جالب بود نه فقط پسر ایرونی حرفا و عقاید مذهبی خانم گل هم برام جذاب بود شاید اصلا بابت همین چیزها از جفتشون خوشم اومد تو جایی که داشتن پسر ایرونی رو مسخره میکردن رفت نمازشو خوند و یا مثلا خانوم گل میگفت من نمیدونم چرا مردم با روسری و حجاب توی ایران مشکل دارن حالا بود و نبود یه روسری مگه چقدر مهمه؟ مفید و مختصر بگم که اعتقاداتشون رو خیلی دوست داشتم
بعد دیگه رفتیم پایین شام بخوریم و من کیکم رو ببرم و اینا و دیگه شامو خوردیم و یکم زدیم رقصیدیم و شادی شنگولی کردیم بعد مامان رفت کیک رو آورد و دیدم واهاااااهاااای کیکم یه کیک شکلاتیه که روش یه عروسک جغد نشسته واااااااااااااای خر کیف شدم بعد دیگه کادو هم که کادوی شراگیم لو رفته بود! یه لپتاپ بود و بسیار لپتاپ خفنی گرفته و ذوقش رو دارم چون لپتاپم خراب شده بود و اعصاب برام نمونده بود از دستش! بعد خانم گل که هی میگفت ببخشید که بدل گرفتم و فلان و بیسار یه گردنبند خیلی خیلی خوشگل سواروسکی گرفته بود که واقعا ذوق داشتم براش چون واقعا هم خوشگل بود هم برای کسی که ندیدیش خیلی خفنه و واقعا توقع کادو نداشتم و خیلی ذوق زدهام کرد و کادوی مادر خانومی که یه گردنبند خیلی جیگر و گوگولی شکل گل که بسی شادم کرد.
بعد دیگه باز یکم حرف زدیم و خندیدیم و بعدشم دیگه نخود نخود هر که رود خانهی خود و لالا.
+ این پست رو از ۲۱ مرداد دارم مینویسم!
+ یکی از بهترین تولدهام بود و امیدوارم هر کسی که از سن خاصی یا هر چیزی میترسه و بابتش نگرانی داره مثل من براش به بهترین شکل ممکن بگذره و ببینه ترسش الکی بوده.
+ مرسی از کسایی که توی پستای قبل تبریک گفتین
+ عکس جغدمو نمیذارم چون یکی که اسم نمیبرم برگشته میگه از تو جوب پیداش کردین؟!!! همین که زنده است نشون دهنده عزیز بودنشه و گرنه که واقعا بهم برخورده و میترسم باز یکی یه حرفی بزنه که بخوام بزنم تو سرش!
باز این هفته هم دانشکده انسانی بیبرنامگی از سر و روش میریخت این سری هم چون هفته سوم بود و صبحم این آقای فلانی رو دیدم ازش پرسیدم کلاسمون همون کلاس توی پرتاله دیگه گفت بله و بعد بازم نبود و بعد خودش در نهایت وقاحت میگفت برو به اون استاده که اومده بگو کلاس شماست و بره و نمیخواست خودش بره بگه قاطی کردم و انقدر سرش داد زدم که دیگه این بار چندتا از اساتید و دوستام اومدن آرومم کنن .
بعد که رسیدم دانشکده خودمون یه لحظه حس کردم انصافا چقدر دانشکده ما کادر خوبی داره ما قدر نمیدونیم و من به شخصه حتی یه بارم تشکر نکردم ازشون خلاصه که رفتم از مسئول برنامه ریزی و مسئول کلاسای دانشکدهمون تشکر کردم گاهی اوقات آدم وقتی یه نعمتی رو داره متوجهش نیست عین من که متوجه نظم دقیق و رو حساب کتاب دانشکده خودمون نبودم و تازه گاهیم نق میزدم چرا دیر خبر میدن که کلاسی تشکیل نمیشه والا باز خوبه تا میفهمن خبر میدن دیگه دیر شدنش تقصیر استاده نه این بندگان خدا خلاصه که دستشون درد نکنه حداقل باعث شدن دیگه حس نکنم دانشکده ما خوب نیست خیلیم عالیه !
شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که باید ازش بپرسم نیست ولی یه آقای دیگه هست بهش کارمو گفتم گفت صبر کن و زنگ زد به فرد مورد نظر من اونم گفت بگو بره طبقه دوم پیش خانم فلانی دیگه دیدم بخوام با آسانسور برم باید برم همکف برم اون یکی آسانسور رو سوار شم برم دو و وقت گیره برای همین با پله رفتم طبقه دوم دفتر خانوم فلانی و اوشون گفت وقتی آقای فلانی نمیدونه من بدونم؟ بعد زنگ زد بهش و اونم در نهایت پررویی و وقاحت گفت دانشجو پیش من نیومده و باعث شد عصبانی برم سر وقتش و بعد اوشون گفت برید کلاس ایکس یکی اونجا بود گفت من با استاد بهمانی توی کلاس ایکس کلاس دارم بهش گفت کلاست با استاد بهمانی تشکیل نمیشه منم باز با پله رفتم و به دانشجوهایی که منتظر استاد بهمانی بودن گفتم برید گفتن کلاس شما تشکیل نمیشه و از این حرفا بعد اونا رفته بودن پیش آقای فلانی و مرتیکه گیج بهشون گفته بود تشکیل میشه اومدن پایین و گفتن تشکیل میشه و منم عصبی (کارتونا رو دیدین طرف از گردن قرمز میشه میاد بالا و تهش از گوشاش دود میزنه بیرون؟ اونجوری) بهشون گفتم یکیتون با من بیاد ببینم حرف حسابش چیه داشتم با عصبانیت میرفتم که آقای فلانی رو از همون طبقه سوم بندازم پایین که تارزان غیرتی منو توی پلهها دید و باهام اومد و رفتیم بالا و من عصبانی با حالت داد و بیداد گفتم اینجا چه خبرههههه؟ مسخرهشو در آوردین به من میگین برو کلاس ایکس بعد اینام میگین آخه یعنی چی دیگه داشتم میرفتم یقه طرفو بگیرم که تارزان دستمو گرفت که آروم شم بعد یارو پرسید و بهش گفتم اسم درس و استادم رو از اونام پرسید و معلوم شد مرتیکه دقت نکرده هر کسی سبیل داره باباش نیست و هر کسی که تو اسمش امامی داره یه نفر نیست مرتیکه خر! خلاصه رفتیم سرکلاس و بعد از چند دقیقه استاد اومد و انقدر گوگولی و بامزه بود که من عصبانیتم از بین رفت ولی واقعا اگه تارزان نیومده بود کار به برخورد فیزیکی میکشید انقدر از دستش عصبی بودم یقینا آقای فلانی رو میزدم.
بعد از معارفی بلافاصله یک دانشکده دیگه آز داشتم و باز بدو بدو و از پلهها دویدم تا به آز برسم و خلاصه به بدبختی رسیدیم آز و اونجام استاد مهربون و گوگولی بود باز یه سری ریلکس شدم و بعدش با حنا و تارزان عزیزم رفتیم یک دانشکده خیلی دورتر که باید حتما با ماشین رفت اونجام بعد کلی عنتر و منتر استاد شدن استاد نیومد البته ما قانونا باید ۴۵ دقیقه صبر میکردیم ولی من سر نیم ساعت رفتم دفتر اساتید و اینی که تو دفتر اساتید ماست خیلی ماهه گفت اسم بدید برید.
دیگه رفتم خونه و ساعت ۴ باشگاه داشتم رفتم باشگاه و از همون موقع توی باشگاه حس کردم دارم از درد زانو میمیرم و به مربیمم گفتم و اونم گفت اوکی و فقط تمرین تشکی داد و چقدر سختن این تمرینای تشکی اصلا یه چیز نابودینها بعدش رفتم خونه یکم استراحت کردم و باید میرفتیم دکتر و اسنپ بازیش گرفته بود و آخرم نشد ماشین بگیریم منم از دست بابام حسابی عصبی شدم که میگه با اسنپ بریم در صورتی که میشد با ماشین خودمون بریم اون دوست عوضیش بیاد بشینه تو ماشین خصوصا که اون عوضی همیشه از بابای من چنین چیزی رو برای زن هرجایی و بچه حرومزادهاش میخواد از بابام.
خلاصه رفتیم سرکوچه بالاخره یکی سوارمون کرد به مرتیکه خر میگم ویز بزن یا گوگل بزن میگه به نقشه اعتقادی ندارم! بعد هیچی دیگه افتادیم توی ترافیک مسخره و من استرس گرفتم و میخواستم راننده رو سر به نیست کنم واقعا بعد از شدت استرس دستشوییم گرفت و این مسخرههام هی میگفتن الان میرسیم ولی خبری نبود دیگه یه جا گفتم من باید پیاده شم یعنی واقعا پتانسیلشو داشتم بابام و راننده رو با هم از وسط به دو قسمت تقسیم کنم از شدت عصبانیت و استرس خلاصه پیاده شدیم و بابابم منو گرفته کشیده خوردم زمین دیگه واقعا میخواستم بکشمش یعنی اگه هر خری جز بابام بود الان داشتید حلواشو میخوردید خلاصه من رفتم یه جا کارمو کردم بعد اومدم میبینم مرتیکه خر گذاشته رفته دیگه همینجوری که داشتم عین پیر ناله نفرین میکردم و سعی میکردم بدوم خلاصه که رسیدیم مطب
بابا پرونده پر کرد و اومد حساب کنه دید زرشک کیف پولش رو گم کرده یعنی میخواستم تیکه تیکهاش کنم دیگه مرگ عادی راضیم نمیکرد اون لحظه و واقعا اگه تو مطب نبودیم یقینا الان حلواشو میخوردید دیگه رفت دنبال کیف پولش بگرده که شاید اونجایی که عین گاو منو کشید خوردم زمین افتاده باشه و منم نشستم تو مطب و در نبودش یکم با دوستام و مامانم چت کردم و آروم شدم و وقتی برگشت رفتم یکم سر به سرش گذاشتم بخنده
رفتیم داخل و دکتر گفت من برم بشینم نزدیک و بعد صندلی همراه بیمارم گذاشته بود یه جایی خیلی دور نورم یه جوری تنظیم کرده بود که بابام میگه حس کردم همراه بیمار رو برده اتاق بازجویی از طرفیم بابت فاصله حس کردم داره میگه ای همراه بیمار خفه شو حرف نزن راستم میگفت بنده خدا خیلی دور بود صندلی همراه به شکل عجیبی دور بود خلاصه که دکتر گفت کفشت رو در بیار و راه برو بعد گفت بشین و بعد ازم خواست با کف پام به دستش فشار وارد کنم و بعد گفت پامو از مچ بچرخونم و ته تهش گفت به طور کلی پام سالمه چون کف پام کاملا روی زمین قرار میگیره و این یعنی عمل پیچ و مهره لازم ندارم بعد گفت مچ پات هم مشکلش ماهیچه و تاندونشه و کاملا هم قرینه داغونن و اگه بخواد عمل کنه فلان عمل و بیسار عمل میشه اما فلان ریسک و بیسار ریسک رو داره و ضمن اینکه مشکلم به حدی جدی و حاد نیست که با ورزش و کم کردن وزن درست نشه خلاصه که گفت حتی کفش طبی و کفی طبی لازم ندارم هر کفشی که احساس راحتی داشته باشم برای من کفش مناسبیه
من کلا کچل جماعتو دوست دارم! دکترم کچلترین کچلی بود که دیدم یه جوری که انگار از بدو تولد کچل بوده بعد دیگه کلیم خوش اخلاق بود کلیم حرف خوب زد کلی ازش خوشم اومد تازه جزو معدود دکترهایی بود که نبود و با این که فلوشیپ مچ پا داشت و بسیار دکتر خفن و به روزیه در حدی که دکترهای اتریشی هم میشناسنش ویزیتی که میگرفت ویزیت فوق تخصص بود تازه خیلی از فوق تخصصام بیشتر از پنجاه تومن میگیرن و به جز این کارتخوان داشت خلاصه که خیلی ماه بود از همه نظر اگه خدایی نکرده مچ پاتون به مشکل خورد توصیه میکنم پیش هیچ پزشکی به جز این نرید.
آدرس مطب دکتر سید حجت آیت الهی : تهران، منطقه ۳، ملاصدرا، جنب بیمارستان بقیة اله، پ ۲۱۲، ط سوم، واحد ۱۰
شماره تلفن: ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۷ - ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۶
خلاصه که از مطب که اومدیم بیرون یه قاصدک دیدم و گرفتمش و آرزو کردم زودتر کیف پول بابا پیدا شه چون کل مدارکش توش بود و عملا بیهویت شده بود! خلاصه اسنپ کوفتی و دردسرساز این بار کار میکرد دیگه اسنپ گرفتیم و داشتیم برمیگشتیم که تلفن بابام زنگ خورد از باشگاه مشتریان شهروند بود! اون بنده خدایی که سوار ماشینش شده بودیم خیلی آدم خوبی بودش (بگذریم که من هنوزم معتقدم غلط کرد یهو غیب شد!) خلاصه اون بنده خدا کیف رو دیده که افتاده بوده تو ماشینش و از توی کارتای توی کیف پول بابام فقط تونسته بود به باشگاه مشتریان زنگ بزنه و متقاعدشون کنه اونا به ما زنگ بزنن و شمارهاش رو به ما بدن تا بتونه کیف پول بابام رو پس بده. همون شب هم خودش آورده بود دم در خونهمون و خلاصه کلام که از اون رفتنش که بگذریم خیلی آدم حسابی بود اصلا کارش مسافرکشی نبوده فقط دلش سوخته بوده که ما یه لنگه پا واستادیم و بابامم میگه اون جا هم که غیب شد بخاطر این بود که نمیشده وایسته ولی خب من قبول ندارم چون راننده آژانسیایی که من باهاشون میرم این ور اون ور تحت هیچ شرایطی وقتی هنوز به مقصد نرسیدیم نمیذارن برن تهش اینه میرن کوچه بالایی وایمیستن اینم میتونست بحثم نباشه!
یکشنبه: شب قبلش خیر سرم زود خوابیدم که نه ساعت رو بخوابم اما سر هفت ساعت از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعدش دیگه رفتم دانشگاه و دو تا درس تخصصی داشتم اولین درس تخصصی انقدر تخصصیه که اسم رشتهام با این درس یکیه و بقیه فقط ۳ واحد میگذرونن با یه دونه آز ما ۹ واحد تئوری و ۱ واحد عملی داریم. بعد دانشکده ما توی این رشته اساتیدش از خفن هم خفنترن خلاصه که بسی سرکلاسش لذت بردیم همینجوری که داشتیم لذت میبردیم یهو استادش گفت شرمنده من متاسفانه یه کاری دارم باید نیم ساعت زودتر برم ولی انشاالله هفتههای دیگه هر جلسه ده دقیقه بیشتر میمونم و جبرانش میکنیم. خلاصه رفت و من و تارزان غیرتی و دختر لپ قرمزی رفتیم هروی سنتر که بستنی مجارستانی بخوریم ولی چون بسته بود از یه جای دیگه بستنی نوتلا و توت فرنگی گرفتیم و خیلی خوب بود. بعد دیگه برگشتیم سمت دانشکده و بازم درس جذاب داشتیم که اختیاریه حتی اگه یکی بخواد فوق لیسانس بیوشیمی بخونه توی مقطع فوق لیسانسم اختیاریه! در این حد اختیاری! اما چون درس فوق العاده جذابیه گرفتیم ما جدای از درس جذاب استادش هم عین اسمش میمونه و خیلی حس رضایت بخشیه که این ترم من با آنجلا دوتا کلاس دارم. بعدش دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط تصمیم گرفتم دوشنبه نرم دانشگاه چون خیلی زانوم اذیت بود فقط به تارزان گفتم برام از کلاسا ویس بگیره حتما.
دوشنبه: باز مغز گرامی ساعت هفت صبح گفت پاشو هی میگفتم بخواب میگفت نخیر پاشو میگفتم جون من بخواب میگفت خیر خلاصه که هفت و نیم از تخت اومدم بیرون و غرغر کنان رفتم چای دم کردم و رفتم تلگرام که دیدم تارزان غیرتی میگه سر کلاس اولی حضور منو زده! بسیار بهم مزه داد و سرحال شدم و صبحانه که خوردم نشستم ویرایش فایل و بعدش باید میرفتم باشگاه خلاصه که رفتم و چون همچنان زانو درد بودم مربی جان تمرینات تشکی داد بعد توی دوتا از تمرینا یک حالتی رو بهم گفت بهش میگم خدایی بتونم که باید بیام جای تو مربیگری غش غش خندید و من در کمال تعجب تونستم انجام بدم ولی ناااابود شدما یعنی حس میکردم کتفام دیگه مال خودم نیست ولی ذوق کردم که تونستم انجام بدم اصلا از ذوق میخواستم جیغ بزنم خلاصه که بعد از ورزش میخواستیم مستقیم بریم خونهها ولی یه مریضی خاصی باعث شد که بریم شهروند و خرید کنیم اونم تو شرایطی که تیپ من بینهایت داغان بود شلوار ورزشی جذب با مانتوی بنفش اصلا یه وضعیتی بودم خلاصه خرید کردیم و شامو گذاشتم حاضر شه و بعد ویرایش فایل رو تموم کردم و فرستادم واسه آنجلا که گفت راستی یه نکته و خلاصهاش این بود که تایمی که کلاس داشت جلسه داشت و میخواست من به بچهها انتقال بدم منم به استاد رپ گفتم که ادمینه توی گروه و بعدم با حنا و تارزان حرف زدم که آره استاد ماشین نداره و گناه داره و بیاید برسونیمش و از این حرفا و تهش هر دو گفتن ماشین میارن به استاد گفتم گفت دانشکده گفته خودشون ماشین میدن و اینا بعد ولی معلوم بود شک داره به حرفشون و ما همچنان رو تصمیممون موندیم که ماشین ببریم و بعد من باز انقدر فس فس کردم که تازه ده شب دوش گرفتم بعد میخواستم بخوابم که دختر لپ قرمزی و تارزان پیام دادن خلاصه که تا دوازه داشتم چت میکردم و دوازه شب یه ده باری به دختر لپ قرمزی شب بخیر گفتم تازه برگشته میگه ای وای ببخشید فکر نمیکردم الان بخوابی یعنی اگه دوستم نبود دختر خوبی نبود دوستش نداشتم بلاکش میکردم خدایی کسی که هفت صبح کلاس داره باید ده شب بخوابه همین که تا دوازده بیداره غلط اضافه است بعد تو توقع داری که من بیشترم بیدار باشم؟ داری با تابستون مقایسه میکنی آخه فدات شم؟
سه شنبه: صبح کله سحر مسیر خونه ما به دانشکده یه بخشیش ترافیکه یه بخشیش ترااااااااااااااافیکه بعد من روزای فرد با اسنپ میرم بعد این بنده خدا برای اینکه اون ترافیک وحشتناکه رو رد کنه انداخت از یه مسیر دیگه بره که این مسیر دیگه رو من همیشه برای رفتن به اون یکی دانشکده استفاده میکنم و فکر کردم اشتباهی لوکیشن زدم و مغزمم خسته بود یهو داد زدم رسما که آقاااااااااااااااااا باید مستقیم میرفتیم یعنی بنده خدا چنان کوبید رو ترمز که نزدیک بود از شیشه پرت شه بیرون یه وضعیتی شدا خوب شد کسی از پشت نزد بهش خلاصه بهش گفتم که نمیخوام برم حکیمیه اشتباه لوکیشن زدم بعد گفت نه میدونم لوکیشن زدین هروی از این ور هم راه داره من خودم بچه محل اینجام و فلان و بیسار خلاصه که از یه مسیر دیگه برد و خیلی خوب بود انصافا اصلا ترافیک نبود ولی خب وقتی رسیدم سرکلاس دیدم کلاس تقریبا پر شده ولی خب دختر لپ قرمزی برای من و حنا جا گرفته و نمیدونست که تارزانم امروز این تایم میاد خلاصه که نشستم و چون تارزان زودتر اومد اونم کنار من نشست و بعد دیگه خیلی زود استاد درس رو شروع کرد و ساعت نه گفت باید بره حالا این وسط یه منگول درونیای سوال کردنش گرفته هی سوال میکنه میخواستم برگردم بهش بگم خدایی شعور نداریا میبینی استاد عجله داره هی سوال میکنی بیعقل تا نه و ربع داشت سوال میکرد خلاصه که وسط سوالاش من به استاد گفتم استاد واقعا ماشین میاد دنبالتون یا نه اگه نه تارزان ماشین رو دور پارک کرده بره بیاره که گفت بره بیاره خلاصه دوتایی دوییدم رفتیم ماشین رو آوردیم و استاد رو رسوندیم و واسه اولین بار رفتیم پارکینگ اساتید بندههای خدا چه ماشینای داغونی دارن! هر چی پارکینگ دانشجویان دانشکده ما شبیه به نمایشگاه ماشینه و پر از ماشین خفن و لاکچری اینا ماشینای معمولی تولید وطنی داشتن اکثرا خیلی عجیب بود برام موندم این همه شهریه ما رو خرج چی میکنن؟ امکانات که نداریم اساتیدم که از ماشیناشون مشخصه که حقوق بالا ندارن پس دقیقا خرج کدوم خری میشه؟
خلاصه بعد از پیدا کردن جای پارک ما رفتیم دانشکده انسانی از سلفش های بای و آبمیوه خریدیم و رفتیم یه جا نزدیک ماشین تو سایه نشستیم که استاد زنگ بزنه بریم دنبالش داشتیم میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم که تارزان گفت کاش برای استاد هم میگرفتم خلاصه بدو بدو رفت برای استاد هم گرفت و اومد و دیدیم ای آقا ساعت شده ده دقیقه به یازده ولی استاد قرار بود ده و نیم بیاد و بدبخت شدیم که دیگه خود استاد زنگ زد و قرار شد بیاد دم در پارکینگ جنوبی خلاصه که بعد از یکم اذیت شدن توسط حراست استاد رو پیدا کردیم و سوارش کردیم بریم به سمت دانشکده خودمون دیگه نگم تارزان چطوری گاو بر ثانیه رانندگی کرد بعدم من و استاد رو پیاده کرد و رفت که پارک کنه دیگه بنده خدا استاد تند تند درس داد و کلی هم از دیروز غصه داشت که حق بچهها ضایع میشه و فلان میخواستم بگم غصه نخور فدات شم اینا اکثرا چون خیلی بیشعورن از تشکیل نشدن کلاس خوشحالم میشن نگران یه مشت اسکول نباش بابا دیگه کلاس تموم شد و من و تارزان رفتیم کلاس بغلی غذا خوردیم از بس که سلف جا نیست و نمیشه نشست راحت ما میریم توی کلاسا
بعد ناهار بیوشیمی فیزیک داریم بعد انقدر استادش خوب و جذاب درس میده با اینکه مباحثی که درس میده نود و نه درصد فیزیک و یک درصد شیمیه من عشق میکنم و منی که آخرین مسئله فیزیکی که با ذوق حل کردم یادم نیست کی بوده سر کلاس این به جای چرت زدن واقعا با ذوق و شوق مسائلی که میده حل میکنم و خر کیف میشم از حل کردنشون خلاصه که میخوام اسمشو بذارم استاد راحت الحلقوم ساز یا همچین چیزی ولی هنوز یه اسم درست و حسابی به ذهنم نرسیده ولی که خیلی دوستش دارم خیلی خوبه
استاد باحالیم هست میگفت من نمیفهمم چرا انقدر هول میزنید واحد بگیرید من کل دوران لیسانسم هر ترم پانزده تا واحد گرفتم و نه ترمه هم تموم کردم یه ترم که به جای پانزده واحد شانزده تا گرفتم حس کردم سنگین شد رفتم حذف کردم یعنی من مردم براش اون لحظه خیلی باحال بود طرز بیانش
بعدشم که دیگه تو خونه کار خاصی نکردم و امروزم که چهارشنبه باشه از صبح کار خاصی نکردم و فقط قراره برم باشگاه و جزوه پاکنویس کنم؛ باشد که رستگار شوم!
۱. اون استادی که تو پست قبل گفتم نیومده بود و اینا این هفته اومد بابت هفته پیش هم عذرخواهی کرد و گفت اگه ترم دیگه هم باهاش کلاس داشتیم حتما از جلسه اول بریم و این ترم استثنا بوده و کاری براش پیش اومده بعد شروع کرد درس دادن هر چی از خوب درس دادنش بگم کم گفتم انقدر خوب درس داد که واقعا نفهمیدم چطوری کلاسش گذشت خیلی خوشحالم که هر چی تو دانشکده ما بد باشه اساتید مربوط به دروس تخصصیمون فوق العاده خوبن و اینم مدیون رئیس دانشکده هستیم که یه تیم قوی داره و دیگه وقتی پدر علم زیست شناسی ایران که دکتر مجد باشن رئیس دانشکدهمون هستن دیگه امکان نداره که ما به مشکل بخوریم تو دروس تخصصی.
۲. بعدش یه زمان نسبتا طولانی رو بیکارم با دختر لپ قرمزی توی سلف غذا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش اوشون رفت نماز و منم یکم تلفن حرف زدم بعدش رفتیم پیش یکی از بهترین مسئولین دانشکدهمون که میشه گفت با اختلاف مهربونترین و کار راه اندازترین مسئول دانشکده ماست ما رو که دید گفت خدایی چه کلاسی داشتین که این موقع از سال دانشگاهین؟ بهش گفتم یه ژست بینهایت بامزه گرفت و گفت اووو چه باکلاس خلاصه کارمون رو بهش گفتیم گفت متاسفانه مدیر گروه معارف باهاش راه نمیاد (حاجی جون ناموساً ازت توقع چنین چیزی رو نداشتم) بعد گفتیم خب حالا شما فلان استاد رو میشناسی؟ گفت نه ولی نگران نباشید معارفیه دیگه! بعد بهش میگم بابا من میترسم این استاد شبیه پدر جنتی باشه آخه بعد گفت آخ از دست این پدر جنتی! من باهاش خیلی صحبت کردم درست نمیشه یه بارم آخر سر بهش گفتم بابا شما نه جوونی نه اخلاق داری قیافه داری نه خوب نمره میدی دانشجو دلشو به چی تو خوش کنه؟ (یعنی این رو که گفت من دیگه داشتم از خنده زمین رو گاز میگرفتم خیلی خوبه این لعنتی)
۳. ترم پیش ۲ تا از دروس رو استادی تدریس کرده بود که استاد خیلی خوبیهها ولی خب یکم خسته است کم میاد نمیاد زود میره دیر میاد کم درس میده میگه شما دانشجویین بقیهاش رو خودتون بخونید! از این جهت میگم خوبه که سواد بالایی داره و وقتی درس میده قابل فهمه ولی خب از بس مشغله کاری خارج از دانشکده داره که دیگه بینظم شده و چون معتقده دانشجو با دانش آموز فرق داره دلیلی نمیبینه همه نکات رو بگه ولی از همه نکات امتحان میگیره و متاسفانه اکثریت با متدش مشکل دارن بعد سر اینکه این استاد سبک تدریسش محبوب نیست این ترم ما از این موهبت برخوردار شدیم که حنا توی دو تا از کلاسای تخصصی با ماست.
بعد این ترم آنجلا این دو تا درس رو ارائه کرده درس جذاب، استاد جذاب، رفقا همه هستن اصلاً انگاری یه قطعه از بهشته این دو تا کلاس. حتی با وجود اینکه باز سر هر دو کلاس افراد گوشت تلخ و نچسب زیادن و چشم دیدن ریخت نحوست بارشون رو ندارم!
۴. دیروز با تارزان غیرتی و حنا و دختر لپ قرمزی کلی خوش گذروندیم که خودش نیازمند پست جداست فقط میتونم بگم که از دیروز تا حالا تارزان غیرتی شده اشرف کتلت پز و من شدم اشوین یخچالی حنا هم که بین خودمون شهلا بود شد شهلا پرچونه و برای دختر لپ قرمزی هم اسم اقدس اژدری رو برگزیدیم و با تعداد زیادی استوری آبرو برای هم نذاشتیم! بخصوص برای شهلا پرچونه!
۵. چند وقت بود ورد عزیز هی میگفت پروفینگ تو فلان و بیسار و من نمیرفتم دنبالش امروز رفتم و فقط میتونم بگم به و به و بهبه!
۶. به جز این پروفینگ تو این لپتاپ جدیدم به شکل غریبی میانبرهای وردش فرق داشت و تا امروز سعی کردم یاد بگیرم امروز دیدم ناموساً خیلی فرسایشیه که یادم بمونه به جای کنترل و اس باید شیفت و اف ۱۲ رو بگیرم تا متن ذخیره شه و الی ماشالله سایر میانبرها! دیگه امروز با یک سرچ زیبا فهمیدم مشکل از تنظیمات ادونس زبان کامپیوترمه و درستش کردم و الان انقدر خوشحالم که نگو و نپرس.
۷. دعا کنید فردا استاد معارفی باهام راه بیاد.
۰. خیلی دلم میخواست تابستونیه قالبمو عوض کنم ولی یه جوری خورد تو ذوقم که گاهی میگم کلا همون قالب ساده و پیش فرض بیان رو بذارم روی وبم و یا حتی ننویسم!
۱. باز آمد بوی ماه مدرسه ولی من هنوز آماده نیستم بخدا!
۲. از ۲۳ ام کلاسای ما شروع شده و دیروز اولین روزی بود که من کلاس داشتم و باید میرفتم دانشگاه! صبح بیدار شدم و تیپ زدم و در راستای درویش کردن چشم پسرهای دانشکده پیکسل برادرم نگاهت رو هم زدم رو کیفم! رفتم دانشگاه همون ب بسم الله سوتی دادم در حد تیم ملی به این صورت که یکی از بچههای سال پایینی که پشتش بهم بود رو با یکی از دوستام اشتباه گرفتم یهو زدم پشتش گفتم به سلام! دیدم شت این که اون نیست قرار نبود اینجوری شه! خلاصه که با همون دختره یکم بگو بخند کردم که یهو گفت راستی استادتون اومده بود صبح ولی رفت برای تایم شما منتظر نشد! تا اینو گفت حس کردم دارم شاخ در میارم چون این استادمون از اوناست که تاکید داره تمام جلسات باید تشکیل شن و گرنه که خب من میخوابیدم.
دیگه رفتم پیگیر شدم دیدم بله رفتن و میگن بچهها اسم بدن اگه زیاد شدن میام! بعد دیگه اسم دادیم زیاد هم شدیم ولی نیومد! مام به تلافیش اول رفتیم سلف بگو بخند بعد رفتیم پیش مدیرگروه که جدیدا عوض شده و هر چقدر مدیرگروه اسبق منو نمیدید این منو فرت و فرت داره میبینه یه جوری شده که دیگه منو میبینه میگه بازم تو؟! خلاصه که رفتیم و باهاش حرف زدیم واحد بده بعد گفت فعلا برید داریم برنامه ریزی میکنیم برای فلان و بیسار و مام گفتیم باشه و بست نشستیم پشت دفترش کم کم بچهها خسته شدن و رفتن و فقط من موندم و یکی دیگه از بچهها که من فکر میکردم فقط ماهی قرمزه نگو که بچهام کلا هوش و حواس نداره شما فکر کن این بشر رفته بود توی یکی از کلاسا تلفن حرف بزنه منم میخواستم برم دستشویی کیفمو گذاشتم تو کلاس پیش این و رفتم بعد اومده بودن در کلاس رو قفل کرده بودن رفته بودن این نفهمیده بود! حالا شانس آوردیم که اونی که داشت درها رو قفل میکرد میشناختیم و نذاشته بود بره و گرنه که شب رو مهمون دانشکده بود!
۳. دیروز گفتن مراسم معارفه یابو سوار جدیده و یابو سوار قدیم درسش تموم شده و دیگه از این ترم نیست که هی به من و تارزان غیرتی چپ چپ نگاه کنه خب یابویی دیگه برادر یه راهنما بزن وقتی میخوای بپیچی گاو نیستی که همینجوری سرتو بندازی پایین بری سمت آخورت!
۴. قرار بود بچه کتابای منو بیاره بعد من ساعت ده و نیم زنگ زدم خواب بود (میگفت نه بیدار بودم ولی صداش خواب بود آقا) بعد گفت تا دوازده میام دوازده زنگ زدم گفت ناهار بخورم میام خلاصه که حدودای دو و نیم اینا اومد کتابامو ازش گرفتم و به جاش بهش سوغاتی دادم و انقدر ذوق کرد که الان میگم کاش فقط واسه همین یه نفر سوغاتی میاوردم والا بخدا! خصوصا که همیشه تا جایی که تونسته کمک کرده حتی پاشد اومد فرودگاه دنبالم.
۵. از وقتی برگشتم همه میگن شادتر شدی بهتر شدی و خب اینا اثرات بودن مادرمه و از اون مهمتر یک صلح درونی کاش آدما یاد بگیرن پشت سر فردی که غایبه و نمیتونه از خودش دفاع کنه مزخرف نگن.
۶. زنگ زدم برای کلاس آلمانی میگه ۱ بهمن باید بیای بعد هر چی پرسیدم گفت تو سایت هست ولی ما که ندیدیم!
خب دیدم که روز به روز بنویسم خیلی میشه فقط از بخشای جذاب براتون میگم بدون تفکیک روز اینجوری هم من انگشت درد نمیشم هم شما کور نمیشید!
اولین چیزی که توی وین برای من فوق العاده جذابه و باعث میشه بشه وین جان و دلتنگش بشم حضور مادر جانه که خب توش شکی نیست بعدش غذاهاش که خیلی خوشمزه است یعنی موندم چطوری برگردم ایران و غذا بخورم خیلی دچار یاس فلسفیم سر این موضوع! خصوصا که رفتیم یه جایی به اسم کافه آیدا واقع در خیابون کرتنر اشتراسه kärtner Straße و کراسان زردآلو و کافی لاته خوردم و از خوشمزهترین کراسان و کافی لاته ایران یه صد برابری خوشمزهتر بود!
بعدشم رفتیم کلیسای اشتفان پلاتس Stephanplatz و یکم اونجا بودیم (زیر این کلیسا یه موزه است توش جمجمه نگه میدارن ولی اون روز نشد بریم موزه هنوزم نشده و قراره یه روزی در آینده بریم) بعد از اون توی خیابون کرتنر گشت و گذار داشتیم تا رسیدیم به خیابون ماهلر اشتراسه Mahler Straße (البته اینکه میگم خیابون ماهلر اشتراسه غلطهها درستش اینه رسیدیم به خیابون ماهلر یا باید بگم رسیدیم به ماهلر اشتراسه چون اشتراسه یعنی خیابان و گاسه یعنی کوچه و وقتی میگم خیابون ماهلر اشتراسه دارم میگم خیابون ماهلر خیابون!) بعد اونجا دو تا رستوران بود یکیش به نظر بهتر میومد به اسم رستوران سن گارلو Ristorante San Garlo و با مشاوره سرآشپز یه پیتزای سبزیجات سفارش دادیم که خوشمزهترین پیتزایی بود که تا اون روز خورده بودم و بسیار چسبید.
علاوه بر اینها میتونم به یه روز دیگه اشاره کنم که توی همین کرتنر بستنی ماستی خوردیم و فوق العاده معرکه بود و یا روز دیگهای که رفتیم دونا زِنتْقُم Donau Zentrum (نه در همه جا و همیشه ولی در خیلی از مواقع r در زبان آلمانی ق تلفظ میشه! مثلاً نون بقی بقی نمیگن همون بربری میگن ولی تهران رو یه جورایی شبیه تهقان میگن!) داشتم میگفتم رفتیم دونا زنتقم و کافه گلاسه میخواستیم که نداشت و در نهایت فهمیدیم اووو اینا به کافه گلاسه میگن وینا آیس کافی vienna ice coffee یا کاسه کاری که توی همین دونا زنتقم خوردیم یا حتی کیک زخرای تولدم و رستوران رو به روی خونه که رستوران خیلی خفن و اینایی نیست شنیتسل خوردیم همه انقدر خفن و خوب بودن که میتونم بگم برگردم ایران تا یه مدت هیچ غذایی بهم نمیچسبه مگه اینکه نذری امام حسین بهم بچسبه اونم چون نذری امام حسین دوست دارم کلا نذری دوست دارم و به نظرم خیلی بهتر از غذای معمولیه.
بعد از مادر جان و غذای خفنش دلم برای آرامشش و خنکی شباش و بارونها و هوای مثل شمالش دلتنگ میشم که باهم یه مجموعه خیلی خوب رو میسازن و در آخر دلم برای باشگاهی که میریم و بعضی از آدمای اینجا تنگ میشه از همسرم مادرم بگیرید تا دو تا از مربیای باشگاه و مهمونای شب تولدم که خیلی دوستشون دارم.
جدای از آدمای باشگاه امکاناتش هم بسیار دلچسبه و چقدر حیف که توی ایران اصلا و ابدا وجود خارجی ندارن و ما برای پیدا کردنش کلی باشگاه گشتیم ولی نبود آقا نبود دستگاههای اینجا نبود حتی شبیه هم نبود امیدوارم یه روزی برسه که ایرانم از این جهت رشد کنه
این پست رو دارم از سوم شهریور مینویسم! بالاخره نوشتم و تموم شد.
این ترم آز فیزیک ۱ و بیوشیمی فیزیک داریم من و تارزان و فقط میتونم از خدا خواهش کنم به جوانی ما رحم کنه همین و دیگر هیچ.
البته استاد هر دو درس خیلی ماهن و عالی هم تدریس میکنن ولی خب فرقی نداره وقتی تو توی یک درسی نمیتونی ابتداییترین اصولم تشخیص بدی! البته اگه امتحانشون اپن بوک باشه میتونم بیست بشم و براشون استدلال کنم ولی به طور ذهنی خیر!
حالا هم برای دوشنبه باید برای گزارشکار فیزیک نمودار رسم کنم ای خدا ای فلک ای زندگی.
به بابام گفتم میگه زنگ بزن ۱۱۳ ولی میترسم زنگ بزنم انقدر با خنده بگم اونا زنگ بزنن کمپ ترک اعتیاد اونا بیان منو ببرن که آزمایش کنن چی زدم و ساقیم کی بوده! ولی ناموساً باحال بود این به شما. حالا امیدوارم از این خل و چلهای وهابی مهابی نباشه اگه هم هست خدا شفاش بده
آقاااا کی بلده با اریجین کار کنه؟ هم اکنون نیازمند کمکش هستم قربونش فداش بوس بوس!
۱. بعد از ۵ ترم من و تارزان و تعداد بسیار زیادی از بچههای ورودیمون تونستیم آز فیزیک ۱ بگیریم و طلسم لعنتیش شکست اینم مدیون این هستیم که دو تا کلاس رو توی روزهای غیر پنجشنبه ارائه کردن بالاخره.
۲. جلسه اول خیلی حالم بد بود نرفتم ولی تارزان میگفت خیلی استاد خوبیه و باعث شد خیالم راحت شه
۳. جلسه دوم رفتم سرکلاس اول بهم توپید بعد من خیلی با اخم گفتم ولی عذر من موجه بوده و اگه تارزان نگفته بود خوبه همونجا حذفش میکردم. بعد که کلاس شروع شد دیدم واقعا استاد خوبیه و تازه بهمم گفت هر وقت پا درد بودی نمیشد بیای بگو.
۴. بعد از تدریسش گروه بندی شدیم و قرار شد هر گروهی به انتخاب سرگروهش یک آزمایش انجام بده و ما هم سقوط آزاد رو انتخاب کردیم.
۵. آزمایش رو انجام دادیم ازمون سوال پرسید و دید که خب خوبه بلدیم و بهمون نفری ۲۵ صدم داد واسه پایانی بعد رفتیم محاسبات ایکس یک رو تموم کردیم و وقتی نشونش دادیم یک مثبت دیگه هم بخاطر درصد خطای دقیقمون بهمون داد که کلی ذوق کردیم و بعدش نخود نخود هر که رود خانه خود البته که من رفتم باشگاه خود!
۶. تئوری گزارش و محاسباتش رو توی نیم ساعت تارزان نوشت و قرار شد نمودار بکشیم ولی مگه درست درمیاومد شیب نمودارش؟! آخر سر جهت دست خالی نبودن نمودار کذایی رو بردیم.
۷. کلاس شروع شد استاد درس داد و ما رفتیم سراغ آزمایش اصطکاک که استاد صدامون زد از اصطکاک پرسید و بعدم گزارشکار رو چک کرد و وااااای گزارشکارمون نمره کامل گرفت هم نمره کامل گرفت هم اینکه روش نوشت مایه افتخار منید و حالا قر قر!
میدونید اولین گزارشکار ما نبود که نمره کامل میگرفت اولین گزارشکاری نبود که استاد ازش تعریف کرده بود کلا من و تارزان گزارشکارهامون همیشه مورد تمجید واقع میشدن از همون اولین گزارشکار ولی خب نمره کامل گرفتن و تعریف استاد تو درسی که توش ضعف داری و ازش بشدت میترسی ذوق داره حتی بیشتر از وقتی که استاد میکروب شناسی و بیوشیمی جلوی گروه رقیب ازت تعریف میکنن و تو حس خفنی بهت دست میده
هفتهای که داره میاد نه هفته بعدش تا دلتون بخواد امتحان دارم ولی نمیدونم چرا حوصله درس خوندن ندارم! الهی العفو!
حالا بیوشیمی رو نخونم هم میدونم میتونم نمره بالا بگیرم ولی امتحان سلولی شبیه شوخی زشتیه که نمیخوام باورش کنم.
امروز دوباره آزمایشگاه فیزیک داشتیم و انقدر بهمون خوش گذشت موقع آزمایش و بعد با تعریفای استاد حس خفنی بهمون دست داد که نگم براتون. امروز به اعتراض بچهها ما دیگه اولین گروه انتخاب نکردیم که چی آزمایش کنیم و میز نیرو به ما افتاد بعد وقتی بعد از کلی تفکر یکسری داده به دست آوردیم و نشون استاد دادیم شگفت زده شد که ما تونستیم با وسایل بسیار بسیار داغان و افتضاح آزمایشگاه با اختلاف ۰.۳ نیرو رو به دست بیاریم.
تازه اگه یکم کمتر بازیگوشی میکردیم و دقت میکردیم یه وزنه اونجا بود که اگه از اون استفاده کرده بودیم خطامون میشد ۰.۱ ولی خب ما ترجیح دادیم جای تغییر وزنه با دست صاف و صوف کنیم بردارها رو!!! شاید اگه این استادمون توی مقاطع پایینتر از پیش دبیر من بود منم الان داشتم فیزیک میخوندم مثل چارلی و البته یقینا و صد در صد توی شریف که دبیر پیش منو با کش دار نزنه!
آخه وقتی پیش بودیم دبیرمون میگفت هر کسی بیاد شریف میتونه بازم ببینتش و من عاشقش بودم هم خودش هم فیزیک پیش مخصوصا موج ولی خب انقدر که پایه عزیز ضعیف بود من همیشه وحشت داشتم ازش!
البته که پایهام تا قبل از اینکه بخواهیم نهایی بدیم به نظر ضعیف نبود چون تا دوم که بیست بود همهاش و میانترمای سومم بیست شده بودم ترم یکم شده بودم شانزده ولی توی نهایی. همین که هفت شدم و با مجموع نمرات قبلی پاس شد راضیم!
یعنی خدا امروز به جیغ جیغوترین و رو مخترین انسانی که خلق کرده رحم کرد. یادم نبود براش اسم مستعار تو وب گذاشتم یا نه رفتم فهرست رو چک کردم دیدم نوشتم دریل! ناموساً از دریل هم بدتره خیلی بدترها! مثل این دستگاهها که باهاش آسفالت رو میکنن میمونه البته بعلاوهی آژیر خطر!
امروز امتحان داشتیم سر کلاس استاد آنجل بعد این شروع کرد عین آژیر خطر جیغ کشیدن که نه استاد تو رو قرآن تو رو به امام حسین و فلان بعد دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود و من از صدای جیغهاش سردرد شدم بعد ده دقیقه و یکم مونده بود کنترلم رو از دست بدم جلوی همه سرش داد بزنم بگم خفه میشی یا نه؟! بابا لعنت بهت بیاد خب هم کلی وقت کلاس رو گرفت با این لوس بازیش هم باعث شد من سردرد شم بعدم که استاد واسه خفه شدنش گفت باشه منم فکر کردم واقعا نمیخواد امتحان بگیره و چون دیشب با وجود خستگی نشستم خوندم میخواستم بعد کلاس حالشو بد بگیرم که بفهمه باید درس بخونه و نباید عین آژیر جیغ بکشه.
حالا امتحان شده خانم داره تند تند از رو دست من و بغل دستیش مینویسه استادم فهمید بهشم گفت باز این جیغ جیغ کرد استاد گفت خب باشه بعد باحالیش اینجاست که بابا تو توی ایران زیر درس زاییدی هیچ وقت هیچ درسی رو نه میخونی نه میفهمی و همیشه کارتو با پاچه خواری و مالش میبری جلو دیگه نیا شر و ور بگو که آره من اگه ایران بمونم درس نمیخونم دیگه چون جای پیشرفت نداره ولی احتمالا با دوست من سلام جونم بریم خارج اون جا تا مقطع پسا دکتری میخونم! باش تو خوبی تو فرار مغزهایی فقط بیا و لال شو.
یادش بخیر ترم سه یک کلاسی رو بسیج میکردم که تا حد ممکن این در دورترین نقطه نسبت به من بشینه این ترم متاسفانه امکانش نیست بچهها درک نمیکنن این بشر چقدر روی مخ من میره ولی ترم سه به شکل غریبی رو مخ همه بچهها بود. یعنی یه کاری کرده که امیدوارم یه چیزی بشه یه ترم عقب بیفته یا اخراج شه از دانشگاه که دیگه صداشو نشنوم فقط!
بعدم که بعد از ظهر بیوشیمی فیزیک داریم بعد قرار بود هفته دیگه میان ترم بگیره ولی گفت کلا منصرف شده بعد ماها یعنی من و چندتا دیگه از بچهها داشتیم چونه میزدیم بگیره که با سوالاش آشنا بشیم بعد یکی که نفهمیدم کی بود برگشته میگه خب شماها دوست دارین امتحان بدین، بدین یعنی واقعا نمیفهمه بهتره امتحان بدیم تا آخر ترم یهو با ششصدتا مسئله رو به رو نشیم و حداقل نصف جزوه رو امتحان داده باشیم و علاوه بر اون با سبک سوالات امتحانیش آشنا شده باشیم؟ فقط دوست دارم بفهمم کی بود و اگه آخر ترم نق زد بدم فلکش کنن!
وی بشدت بیاعصاب شده است!.
شاید بهترین استادی باشه که من قراره تا آخر دوره تحصیلم باهاش رو به رو بشم هم من هم بقیه بچههایی که باهاش کلاس دارن امروز سرکلاس دیگهای بودیم و حرف استاد آنجل شد بعد یهو همگی نشستیم غصه خوردن که ای وای دیگه از ترم دیگه نمیتونیم باهاش کلاس داشته باشیم . بیاید اگه استاد شدید در همین حد خوب باشید.
انقدر بچهها دوستش دارن که تقریبا بیشتریا خوابش رو میبینن مثلا دیروز قهرمان آنجلا گفت خواب دیده عروسی دخترش بوده و امروز احترام السلطنه میگفت خواب دیده که تولدش استاد رو دعوت کرده و استادم اومده و منم چون گوشت تلخ و نچسبم خواب کلاس درس دیدم!
از الانم تو فکرم که آخر ترم براش یه جشن بگیریم و ازش تشکر کنیم البته جرقه ایدهاش رو احترام السلطنه زد و حالا موندم کجا و کی و چطور ازش قدر دانی کنیم. کاش بشه باهاش یه قرار بذاریم دربند چون عاشق دربنده و بعد اونجا جشن بگیریم براش. کاش تر هم تولدش رو میدونستیم ولی خب با همه اینکه صمیمی هستیم و اینا تولدش رو نمیدونیم و البته خوبم نیست قیمهها رو بریزیم تو ماستا.
خلاصه هر ایدهای دارید برای جشن قدردانی با ذکر جزئیات بیان بفرمایید با تشکر.
از دوران دبستان دقیقش میشه از پنجم دبستان تا به امروز دوستامو میدیدم که از بچگی میرن کلاس زبان و فکر میکردم خوش به حالشون حیف من نرفتم و دیگه دیر شده و خجالت میکشیدم برم ولی بالاخره رفتم و تعیین سطح دادم و ثبت نام کردم برای شروع زبان باشد که از حالت افتضاح و مسخرهی آی ام ا ویندو در بیام!
ولی ناموساً فکر نمیکردم هر سطح هفت ماه و نیم طول بکشه پیر میشم که!
+ شاید یه مدت خیلی خیلی خیلی کم پیدا و شاید ناپیدا بشم خیالتون راحت باشه خوبم و زنده منتهی کوهی از کار سرم ریخته و وقت نمیکنم بیام وبلاگ به این صورت که از شنبه تا سه شنبه هر روز از صبح تا بعد از ظهر دانشگاهم بعد یکشنبه سه شنبه و پنجشنبه باشگاهم و جمعهها کلاس زبانم این وسطاش تایمای خالی هم اگه برسم درس بخونم و وقتی اضافه بیارم میره صرف دیدن دوستان و کارهای یک جایی که دوست ندارم توضیح بدم درباره اون ولی خیلی دوستش دارم و حس باحالیه که شاید بابت این کار یکی از بلاگرها رو بتونم ببینم دیدار یک بلاگر تو محیط رسمی و جدی تجربه واقعا جدیدیه که نداشتم.
٠. این پست با موبایل نوشته شده است.
١. استاد زبانمون امروز خودش نیومده بود به دلیل اینکه زیرا عروسیش بود به جاش یه میس مرادی باحال اومده بود که الان آدرس اینجا رو هم داره خلاصه که مودب باشید/باشم و اینا.
٢. کلاسمون کلا ۴ نفره و این خیلی خوبه چون بخوام نخوام استاد متوجه سکوتم میشه و مجبور میشم حرف بزنم.
٣. چون مقطع آی ام ویندو هستم درسها آسونهها ولی من با تاخیر درک میکنم فکر کنم پیر شدم رفت .
۴. سرما خوردم دارم غش میکنم دعا کنید خوب شم زودتر.
۰. توی این قطعی اینترنت تازه فهمیدم مسیر یاب ایرانی هم دارم یکیش نشان هست و اون یکی بلد.
۱. به عنوان یک زخم خورده از نشان بهتون میگم تحت هیچ شرایطی به حرف نشان گوش ندین بخاطر اینکه بشدت معتقده کوتاهترین مسیر حتما سریعترین هم هست و به اتوبان اعتقادی نداره به طور مثال اینکه اگه خیابان دکتر شریعتی رو خود جناب دکتر شریعتی حساب کنید خونه ما روی کف پای دکتر نباشه دیگه روی پایین قوزک پای دکتر محسوب میشه یعنی در این حد پایین شریعتی هستیم بعد دانشکده من یکیش توی یکی از کوچههای پاسداران هست و یکیش توی حکیمیه رو به روی شهرک شهید بهشتی بعد اونی که تو پاسدارن هست از همون روز اول هم ویز و هم گوگل آدرس دادن برو بنداز صیاد و بعدم فلان خروجی و همیشه هم بین ۸ دقیقه تا یک ربع توی راه بودم که البته در صورتی که بابام یا از این راننده اسنپ باحالها راننده بودن میشد به ۴ دقیقه هم برسه بعد روز اولی که نت قطع شد میخواستم برم همین دانشکده توی پاسداران و دیدم راننده میگه نشان گفته از توی شهر برو گفتم نه آقا برو بنداز صیاد از شهر خیلی طول میکشه و اوشون هم گوش داد و انداخت صیاد و از بس هم صیاد خلوت بود زودتر از همیشه رسیدم دانشگاه بعد قرار بود چند روز بعدش برم خونه تارزان غیرتی و این بار من مسیر رو خودم بلد نبودم راننده هم نشان زد و نشان گفت باید بری پاسداران و از پاسداران بری فلان و . خلاصه که نگم براتون مسیری که بعدا فهمیدم میشده از مدرس و یا صیاد توی نهایت ۲۰ دقیقه رفت ما یک ساعت و ربع توی راه بودیم چون نشان معتقد بود کوتاهترین مسیر سریعترین مسیره!
۲. اگه باز اینجوری شد و نت نداشتین میتونید بلد رو نصب کنید درسته در حد گوگل و ویز نیست ولی به شدت بهتر از نشان هست حداقل میفهمه سریعترین مسیر ااما کوتاهترینش نیست و به جز این کوچه پس کوچه رو هم بلده خنگ نیست گیر بده بگه نه باید از خیابان اصلی بری و بره روی اعصابت.
۳. بعد از مدتها یه راننده اسنپی دیدم توی این مدت که خیلی ازش خوشم اومد و خیلی خیلی از زمانی که تو ماشینش بودم و مکالمهمون لذت بردم. ولی متن مکالمه رو نمیگم چی بود چون میدونم مقدار زیادی مخالف و موافق داره که بین خوانندگان وب من مخالفین بیشترن و من الان بخاطر شدت دل درد حوصله بحث و تبادل نظر ندارم اما احتمالاً یک روزی حرفامون رو مینویسم.
۴. داشتن کسی که وقتی نتش وصل میشه جزو اولین نفرات بهت پیام میده با اینکه رابطهتون یک رابطه نسبتاً دور هست یعنی نه رفیقت هست نه از اعضای خانواده و فامیل و نه هم سن و سالت، حالت رو میپرسه و وقتی میگی ممنونم ول نمیکنه بره و برات وقت میذاره یکی از نعمتهای بزرگ زندگیه امیدوارم خدا این نعمت رو برام نگه داره خیلی آدم جذاب و دوست داشتنیای هست واقعا.
۵. یادم نیست کدومتون بودید کامنت گذاشتین که ای امتحان بیمه عباسم شرم کن. خواستم بگم واقعا دمت گرم همه امتحانام کنسل شدن یعنی یک دونه امتحان بیوشیمی متابولیسم دادم که بلد بودم و یک امتحان سلولی مولکولی دادم اونم بعد از ۵ هفته. و خب اگه استاد سخت صحیح نکنه بد نمیشه نمرهام
مادر یکی از بچههای دانشکدهمون بخاطر خطای پزشکی کماست و الان بنده خدا توی قلب و ریه و مغزش تعداد زیادی ه خون جمع شده ممنون میشم دعا کنید خوب شه بنده خدا هنوز خیلی جوونه واقعا وقتش نیست که الان بخواد بمیره یا توی زندگی نباتی بمونه.
این مدت انقدر آدمای عجیب دیدم که کم مونده شاخ در بیارم!
اول دختری که فقط بلده حرف مفت بزنه، بشدت دو به هم زنه بشدت بیشعوره ولی ه و بلده چطوری رفتار کنه که آدما یا نفهمن چه موجود کثیفیه یا خیلی دیر بفهمن مثلا من خودم تازه بعد دو سال و نیم به ماهیتش پی بردم!
دوم آقایی که من رو کلی تحقیر کرد که تو فلانی و بیساری و کسی تو زندگیت بوده بعد خودش دخترونگی دختری که عاشقش بود رو گرفته بود و ولش کرده بود! شاید برای یکی مثل من بحث داشتن و نداشتن بکارت مهم نباشه و به نظرم احمقانه و مال عصر حجر باشه ولی کسی که واسه ازدواج دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیدهای هست که کلا با جنس مخالف دوستم نبوده باشه غلط میکنه میره با یک دختر دیگه چنین کاری میکنه اونم دختری که عاشقش بوده و هر کاری کرده از روی احساس بوده و نه هرزگی بشدت امیدوارم با یه هرزه ازدواج کنه و دخترشم هرزهتر از مادرش بشه تامام!
سوم عاقله مرد متین و موجهی که توی روز روشن جلوی چشم ماهایی که با ایکسی دوستیم بهش تهمت میزنه یا کارهای دیگه که مخ آدم سوت میکشه.
چهارم کسایی که قدرت تفکر و تشخیص و تمیز مسائل رو ندارن و قیمهها رو میریزن تو ماستا و کاری کردن که من الان بشدت برای ختم مادر دوستم استرس داشته باشم بخاطر حضور بیشعوری که ممکنه باعث دلخوری صاحب عزا بشه (اگه این کار رو بکنه این سری عصبانیتمو توی باشگاه خالی نمیکنم میذارم سر فرصت از خودش به جای کیسه بکس یا سیبل تیر اندازی استفاده میکنم.)
به یکسری ویژگی هم در مورد گوگولیترین افرادی که میشناسم پی بردم که هم حیرت زده شدم هم بسیار برام محترمتر شدن ولی ناموسا هنوز نمیتونم تصور کنم یه بنده خدایی بتونه انقدر عصبی شه یعنی میشه بهش لقب عجیبترین اتفاق قرن رو داد.
فردا هفت مادر دوستمه ممنون میشم هر کسی که میتونه براش قرآن بخونه یا فاتحه و صلوات بفرسته.
دیشب بچهها توی گروه داشتن میگفتن یعنی چی که ما باید بریم دانشگاه میخوان در راه علم شهید شیم مسخرهها با شاخص آلودگی ۱۸۲ کی میره دانشگاه آخه همینجوری نق میزدیم که یهو دیدم استاد آنجل پیام داده حال و احوال خلاصه که یهو اوشونم شروع کرد همین حرفا رو زدن بعد میگفت ولی متاسفانه نمیتونه کلاس رو تعطیل کنه منم در آن واحد داشتم با استاد آنجل چت میکردم گروه دانشکده رو میخوندم و توی پیوی با یکی چت میکردم که در موردش در آینده نه چندان دور مفصل میگم فقط میتونم بگم دیروز خیلی روز عجیبی بود چون یهو برگشتم به زمانی که ۱۶ سالم بود همونقدر حس و حالم عجیب بود جهت کسب اطلاعات بیشتر صبور باشید بله.
بعد دیگه یکم استاد آنجل ابراز تاسف کرد و شب بخیر گفتیم که یهو دیدم توی گروه میگن شیفت صبح تعطیله منم بدو به استاد آنجل پیام دادم و اون بنده خدام خوشحال شد و بعدم که کلا دانشکدهمون گفت کلا تعطیله آقا نیاید و ما هم حسابی ذوق مرگ شدیم که نیازی نیست بعد از ظهرم بریم. من حاضرم از صبح ساعت ۷ دانشگاه باشم تا پاسی از شب ولی اصلا و ابدا توان اینکه کلاسام تازه از ۱ شروع شن رو ندارم هر ترمی که چنین چیزی شده انقدر غیبت کردم که تهش مجبور شدم برم با استاد صحبت کنم حذفم نکنه اصلا لعنتی بدنم نمیکشه اون ساعت بخوام تازه برم دانشگاه نمیدونم چرا اینجوریم ولی خب این مدلیم!
خلاصه با این حجم از تعطیلی هفته دیگه فکر کنم با حجم زیادی از جبرانی رو به رو میشیم خدا به خیر کنه.
وقتی دو روز متوالی مدارس تعطیل شده یعنی اوضاع واقعا وخیمه! یعنی باید شهر تخلیه شه ولی خب از نظر ایشونا جز بچههای مدرسهای و کادر مدارس بقیه نفس نمیکشن که! اصلا ما با سرب زندهایم.
بابام میگه باید حتما یکسریا بمیرن که بگن ااا اینام نفس میکشیدن چه جالب!
فردا و ٢شنبه امتحانات آزمایشگاهم در راه هستن و من توی خب که چیترین حالت ممکن هستم و از امتحان فردام تا الان فقط ۶ صفحه خوندم! البته اینکه کلش ٢۴ صفحه است و امتحانش ده و نیم هم بیاثر نیست ولی چرا انقدر بی حال و حوصله شدم برای خوندن آزمایشگاههام نمیدونم!
۰. مخاطب پست تارزان غیرتی عزیز دله.
عرضم به حضورتون که تیتر پست برمیگرده به درس بیوشیمی هورمونها و ویتامینها. اگه یک روزی با استاد آنجل بیوشیمی هورمونها و ویتامینها بگیرید میبینید که به به هورمونها به جهت موقعیت گیرنده یا رسپتور دو دسته هستند یا گیرنده سطح سلولی دارند و یا داخل سلولی. تیتر مربوط میشه به گروهی از گیرندههای سطح سلولی که با یه پروتئین همکاری میکنه یا بهتر بگم بهش وابسته است و این پروتئین سه تا زیرواحد داره که یکیشون آلفای مذکوره و خودش خیلی گسترده است و اصلا عامل تنوع جی پروتئینها همین زیرواحدشه. بعد این آلفا فعالیتهای مهاری و تحریکی داره در حالت طبیعی فعالیت مهاریش باعث میشه که cAMP یا همون آدنوزین مونوفسفاتی که با خودش حلقه داده و یکم خودشیفته است تولید نشه و این کار رو با مهار یک آنزیمی انجام میده که اساساً داره این رو تولید میکنه و در حالت تحریکی نوع دیگه از زیر واحد آلفا میاد همون آنزیم رو تحریک میکنه و cAMP رو افزایش میده اما اگه یه وقت خدایی نکرده ما وبا یا حصبه بگیریم کار این زیرواحدها بهم میخوره و غلظت cAMP زیاد و زیادتر میشه و خب این خوب نیست کلا توی موجود زنده غیر طبیعی شدن شرایط افتضاحه.
حالا تارزان برای من نقش همون زیرواحد آلفا رو داره گاهی مهاری میشه و نمیذاره خیلی کارها رو بکنم و گاهی تحریکی میشه و تشویقم میکنه به انجام یکسری از کارها و اگه نباشه یقینا من وقتی میفتم روی یه مود خاص دیگه خارج شدنش با خداست انگار سلولی باشم که سم حصبه یا وبا بهش رخنه کرده و دیگه نه میتونه زیرواحد آلفای تحریکیش رو خاموش کنه و نه زیرواحد آلفای مهاریش . خلاصه خدا حفظش کنه نمیذاره که دیوونگیام یا حتی جدیت و غد بازیم ادامه دار بشه و من رو همیشه سوق میده سمت نرمال رفتار کردن.
+ این روزها احساسات عجیبی دارم اما یک حسی بیشتر از هر وقتی توی وجودم تقویت شده و اون هم این که درسته توی نقطه مزخرفی از دنیا زندگی میکنم اما حتی از اون مرفه خوشحالی که توی بهترین نقطه دنیا و در آرامش کامل زندگی میکنه خوشبختترم چون یکسری آدمها هستن که خالصانه دوستم دارند و برام وقت میذارند از خانواده گرفته تا دوست و حتی تنی چند از اساتید.
+ این ترم چنان کارنامه غیر درخشانی رقم زدم که فکر کنم تاریخ بشریت به خودش ندیده باشه! البته که فقط من نبودم. و دلیلش هم این بود که کلا ترم گندی بود. آلودگی هوا، مرگ عزیز سعی در بازیابی قوای از دست رفته داشتیم که گفتن حاج قاسم ترور شده غصه خوردیم بحث کردیم جنگ کردیم صلح کردیم گفتن انتقام سخت انتقام سخت، انتقام گرفتن. از سه صبح تا شش صبح بحث کردیم خندیدیم ترسیدیم مسخره بازی درآوردیم بیدار شدیم دیدیم فاجعه. بعدش دروغ دروغ دروغ و بعد. فاجعهی بدتر. آدمای پست. نیاز به تحقیق داشتید باشه قبول میتونستید عین آدم بگید داریم درباره علتش تحقیق میکنیم شما غلط کردین به گور باباتون خندیدین که خیلی قاطع گفتین کار ما نبوده. تموم شه این ترم نکبت راحت شیم من که میخوام سر به بیابون بذارم البته که بیابونش جور نشد میرم سر به شمال بذارم!!!
چند روزی بود میخواستم کاری رو انجام بدم و فکر میکردم ریسکش بالاست شاید بشه گفت حماقته ولی خب بالاخره انجامش دادم و میتونم بگم شکر خدا چه ریسک محسوب میشد چه حماقت مهم نیست نتیجهاش خوب بود و خوشحالم که با وجود مخالفت تارزان غیرتی و تنی چند از رفقای جان دانشگاهی انجامش دادم
امیدوارم شمام اگه یک روز ریسک کردین تهش از ته دل بخندین .
+ فکرشم نمیکردم بشه آهنگهای بانو هایده و یا علیرضا قربانی رو به سبک شش و هشت زد و خوند! خدایا مرسی بابت خلق بعضی از مخلوقات عجیب و خلقهات.!
+ شاید یه روزی بیام همه چیز رو درباره این پست بگم شاید هیچ وقت ولی اگه این رو بگم یقینا اون مورد مربوط به آبان ٩٧ رو هم میگم.
۱. این روزها که م رابطه بهتری دارم و باهاش صمیمی شدم و برام آنیتا خانوم نیست و مامانه بیشتر باهاش حرف میزنم نظرش رو میپرسم و اجازه میدم که نظر بده و به نظراتش فکر میکنم و فقط میتونم بگم واقعا در عجبم چقدر مادرم با چیزی که توی ذهن من بود فرق داره و چقدر صمیمیتره.
۲. این روزها ملتی نگران من هستن سر همون چیزی که شاید روزی روزگاری بیام براتون بگم شایدم هیچ وقت نگم اما این وسط نگرانی تارزان غیرتی و البته آرامشش برام لذتبخشتر از همه بوده و بعد از اون یکی که سالهاست با اینکه منو ندیده عین یه داداش بخاطرم نگران شده، شاد شده، دعا کرده و تا دلتون حرص خورده اصلا روایت داریم خواهری که داداشش رو حرص نده که خواهر نیست!
۳. لی لی پوت همیشه مهربون و در عین حال بیشعور بود ولی جدیدا بیشعورتر شده امروز یک تنه چنان آبرویی از من برد که اگه همه شماها باهم سعی میکردید نمیتونستید خدا عقلش بده!
۴. یه دونه ماهی جون موشولو خریدم به پیشنهاد تارزان غیرتی اسمشو گذاشتیم منگول!
۵. استاد آنجل واقعا ماهه. میدونست من حتما میرم دانشگاه فردا بهم پیام داده استادتون مریض شده الکی نرو! با تشکر که همه اخبار گروه اساتیدم میگه عشقه.
۶. استاد استندآپ کمدی رو دیدم چند وقت پیش در عرض چند کلمه یه جوری باعث ذوقم شد که نگم براتون. خیلی لذت بخشه استادت بعد چند ترم یهویی برگرده بگه تو بهترین دختر دانشگاهی.
۷. یک عزیزی زده کامپیوترم زیر و رو کرده به طور مثال مرورگرم رو از پیش فرض ویندوز ۱۰ به فایرفاکس تغییر داده و من خیلی وقت بود که با فایرفاکس کار نکرده بودم حس غریبیه ولی خب چون میدونم بهتره خودمم راضیم منتهی من حال نداشتم خیلی کارها رو بکنم. فقط اونجایی که گفت تاریختم که فارسیه میگم خب بخاطر تقویم شمسیه میخواست اینم عوض کنه منصرف شد.
۸. هر چی بیشتر درباره اگزوزوم و استیل کولین استراز، اگزوزوم و ATP و واکنش lamp و محتوی RNA در اگزوزوم مطالعه میکنم کمتر میفهمم و بیشتر گیج میشم انصافا دانشجوی لیسانس رو چه به این غلطا.!
۹. دنبال آهنگم ولی آهنگی که به دلم بشینه کم و تقریبا نایابه ممنون میشم که هر کسی آهنگی که خیلی دوست داره معرفی کنه.
۱.دیروز برق رفت من گوشیمو گذاشتم حالت پرواز تا از حالت پرواز درآوردم استاد آنجل زنگ زد انقدر همزمان که دچار شوک شدم بعد شانس از خونهشون زنگ زده بود و من فقط پیش شماره رو دیدم و فکر کردم لیلی پوته ولی شکر خدا بخاطر بیحوصلگی مثل همیشه جواب ندادم و گرنه که باید ترک تحصیل میکردم!.
۲. پارسال دلم میخواست برم راهیان نور یکی از بچههای بسیج حرفی زد که ناراحت شدم و بدون اینکه بهش بگم و بروز بدم منصرف شدم و نرفتم حالا نمیدونم فهمیده یا چی که به زور میخواد ببرتم راهیان نور در صورتی که من امسال دلم نمیخواست برم ولی خب اصرارش سبب شد بگم ان شا الله خیره و ثبت نام کنم. ان شاء الله که خیره.
ولی حس میکنم نباید امسال میرفتم و درست نیست این رفتن با این وضع با این حال.
بعدا نوشت: حاجی کرکام. الان دیدم ایام اعتکاف داریم میریم. دیگه جدی خیره ان شاء الله
۰. غول بچه همون موقع که دوست من بود و خانواده من فکر میکردن خیلی علیه سلام و خوبه از لیلی پوت خوشش اومده بود و این رو من فهمیده بودم از اون ور هم لیلی پوت از غول بچه خوشش اومده بود بعد از مدتها غول بچه برگشته بود باز باهم دوست بشیم که گفتم نمیشه کشش و اعصاب این نوع روابط رو ندارم بعد گفت اوکی ولی بیا همو ببینیم گفتم باشه خلاصه که وقتی همو دیدیم توی حرفا یهو گفت راستی از لیلی پوت چه خبر؟ منم که دیدم خب لیلی پوت که برگشته ایران اینم که دنبال دوست دختره بذار دوستشون کنم ولی باز دیشب رفت تو نقش علیه سلام و خواست بگه خیلی خوبه منم که بیاعصاب ترورش کردم. انگار دوستم رو از سر راه آوردم بخوام اجازه بدم با این دوست شه اونم وقتی عوض نشده یعنی شده اما در راستای عوضی شدن و نه بهبود.
۱. حال چندتا از دوستام اصلا خوب نیست و حق دارن یکیشون همونی که مادرش حدود ۲ ماه پیش فوت شد و دیشب حالش بشدت بد بود یکی دیگه از دوستام هم مادرش همین چند روز پیش فوت شد و فرداش هم پدر یکی دیگه. خلاصه که سال مسخره و بدیه. میشه برای حال این سه نفر دعا کنید؟
۲. در راستای همین خوب نبودن حال یکی به نفر اول گفته بود هر وقت دلت خواست میتونی با من حرف بزنی و دیشب که این بچه خوب نبود غیب شده بود حالا نمیدونم اون بنده خدا خودش خوب بوده بد بوده تو چه شرایطی بوده ولی کاش آدما بتونن وقتی یه حرفی میزنن بهش عمل کنن و ای کاشتر حال هیچ آدمی به آدم دیگه وابسته نباشه.
۳. دارم با یه دوستی آلمانی میخونم و میتونم بگم که از آن چه که فکرش رو بکنید آسونتر و در عین حال سختتره. به طور مثال شما میخواهید از یک مرد بپرسید که آمریکایی هست یا نه میگید که زینت زی آمقیکانا؟ اما اگه فرد زن باشه باید بگید زینت زی آمقیکاناقین؟ تازه اون ق ها هم دقیقا ق نیست بین ر و ق . یا مثلا مرد آلمانی میشه دویچا زن آلمانی میشه دویچه! خلاصه که بساطیست و واقعا درود به شرف زبان فارسی که بین زن و مرد تفاوت قائل نشده هم راحتتره یادگیریش هم آدم دچار این بحران نمیشه که خب چرا؟ حتی اینجور که من فهمیدم اینا خیر اصلا گفتن زن و مردشون هم فرق داره.
۴. دانشگاه شروع شده و باز التماس دعای جزوه است که به راه افتاده. من قسم خورده بودم به کسی جزوه ندم این ترم بعد استاد آنجل فرتی برداشته گفته برید از فلانی جزوه بگیرید خب چرا؟ منم انداختم گردن استاد رپ که آره جزوه رو میدم تو، تو بهشون بده که نخوام بزنم دهنشون.
۵. همون پروفایل فعلی تلگرام. بعضی حرفا تو دل میمونه؛ عین تکه آخر رانی، تو قوطی.!
۶. دوستتون دارم بعضیاتون رو بیشتر.
بیکارالدوله یک دوست مجازی جدید و ناشناسه که بسیار بسیار شبیه به زمر ۵۳ است یعنی مذهبیه ولی با این که دیانت ما عین ت ماست یا بالعکس مخالفه و خب اولش که شروع کردیم حرف زدن اصلا فکر نمیکردم چنین فردی باشه و وقتی فهمیدم مذهبی و نمازخون و ایناست کلی تعجب کردم اونم فکر میکرد من یه دختر تک بعدیم که فقط درس میخونم و فقط مسیر خونه دانشگاه رو بلدم تا اینکه بهش درباره یک فردی گفتم و رفتارم و اتفاقات که دیدم شوک شد بعد دیگه کلی صحبت کردیم و قرار بود برام دعا کنه توی یکسری چیزها لعنتی یه جوری مستجاب الدعوه است که جدیدا من فقط نیت میکنم دیگه عمل نمیکنم برای رسیدن به نیتم. خود به خود خواستهام برآورده میشه!
چند وقتی بود تو فکر شاغل شدن بودم امروز یکی خودش یهویی اومد ازم خواست برم مصاحبه برای یک کاری که دانشجوییه یعنی از اون بالا بالایی تا پایین پایینی تقریبا همه دانشجو یا استاد دانشگاه هستن و بین دانشگاهی و ایناست برم اگه تو مصاحبهاش قبول شم جا داره یه قر شادمانی ریز بدم.
گروه دانشگاه:
۱. چرا دانشگاهها رو تعطیل نمیکنن؟
۲. خب نکنن خودمون نریم
۳. نمیشه
۲. چرا نمیشه؟
۴. (این منم) چون بچهها هماهنگ نیستن و یکسری میرن نمونهاش خود من
ادامه حرفا هم بیخیال فقط میتونم بگم که از کرونا منفورتر توی ورودی ما بنده هستم چون تحت هر شرایطی معقتدم باید دانشگاه رو رفت!.
+ واقعا ترس از کرونا مسخره است به لحاظ آماری این که من بر اثر تصادف بمیرم احتمالش به مراتب بیشتر از ابتلا و مرگ بر اثر کروناست!
میگن که شاید همه دانشگاهها رو تا بعد عید تعطیل کنن و به جاش یک ماه بیشتر بریم از اون ور این یعنی من امسال روز تولدم نه تنها پیش مادرم نخواهم بود که دو تا امتحان تخصصی دارم الهی به حق پنج تن اگه چنین شد کل چین با خاک یکسان شه که گند زد به همه برنامهها و اعصاب من! امضا یک پیرزن نق نقو
یکی از اساتید ازم یک کاری خواستن بعد گفتن به علت صرف وقت ازشون هزینه بگیرم یک درصد فکر کنید روم بشه چنین کنم!
الان من حدود ۱۶ روز هست که از خونه نرفتم بیرون و رسماً وحشی شدم و دارم خل میشم از تو خونه بودن موندم این بندههای خدایی که به حبس ابد و یک روز محکوم میشن که هیچ جوره عفو نداره چی میکشن؟ واقعا مجازات انسانیای نیست آدم بمیره بهتره تا توی چنین شرایطی تا آخر عمرش زندگی کنه.
اما خب این ۱۶ روز یک فایده مهم داشت اونم این بود که بیشتر روی آدمها دقیق شدم و بیشتر به این نتیجه رسیدم هنوز خیلی چیزها برام عجیبه مثلا دایره دوستام! من دوستای خیلی صمیمیم هم شخصیتاشون زمین تا آسمون فرق داره مثلا لیلی پوت با اینکه دوست ۱۸ ساله منه خیلی راحت میاد بهم میگه رو دوست پسرت کراش دارم و از اون ور تارزان غیرتی همونجوری که از اسمش مشخصه با اولین حرکت خطایی که از دوست پسرم سر میزنه عین ماده شیری که به بچهاش نگاه چپ کردن عصبی میشه و طرف رو از بین میبره و میشه مرحوم دوست سابق. و در کل شخصیتش از دور این جوری به نظر میاد که فقط منطق داره و قلبش از سنگ ساخته شده اما در اصل منطق پوشش روی قلب مهربونشه شاید به نظر بیاد اصلا نمیدونه عشق چیه اما در اصل عاشقترین آدمی که میشناسم تارزان غیرتی عزیزمه بعدش شاید بشه گفت بابابزرگم قرار میگیره با اختلاف زیاد.
یا مثلا فهمیدم که من درسته روحیه حمایتگر دارم دوست دارم کمک کنم اما ضعیفم اگه طرف مقابلم هفت هشت ساعت تحقیرم کنه یک جوری قاطی میکنم که تهش اون شخص ازم میترسه و دور میشه.
فهمیدم که میشه یه وقتایی خودمو رها کنم ولی میتونه نتایجی به بار بیاره که دیگه خیلی تحت کنترل من نیست چون ناشی از رفتار رها شده است و نه یک رفتار در چارچوب منطق پس نتایجش چارچوب نداره که بشه کنترلش کرد شبیه شرایط آزمایشگاهی کنترل نشده است تو هر نتیجهای گرفتی چه مطلوب باشه چه نامطلوب نمیتونی بگی یقینا دفعه بعد هم با انجامش همون نتیجه رو میگیری.
و خب تصمیم گرفتم دیگه رها نباشم چون آدمی نیستم که اگه یکی سر رفتار رهای موقتی من دچار سوتفاهم بشه و حرف مفت بزنه بتونم ساکت بمونم قاتل بروسلی درونم بیدار میشه و بیا جمعش کن.
یک چیزی رو هم فهمیدم و اون هم اینکه ندیدن دوستان و کسانی که توی محیط خارج از خونه هستن به مدت طولانی بدترین بخش عذابه شاید وقتی هستن متوجهش نشی اما واقعا ندیدن دوستات عذابه من که این مدت پدر آلبوم عکسامو در آوردم انقدر هی عکسامو نگاه کردم و بغض کردم و دلتنگ دوستام شدم بابامم عین زندانبان آلکاتراز از ترس اینکه کرونا بگیرم تب کنم و در نتیجه تب تشنج کنم و در نتیجه تشنج بیماری پیشروی کنه نمیذاره از جام ت بخورم. پس میشه گفت نتیجه گرفت آدم تنها زندگی کردن هم نیستم. و این مدتی که فکر میکردم کاش تنها بودم سخت در اشتباه بودم.
پاندای دوست داشتنی من سلام!
تو رو همون روزای اول شناختم و عاشقت شدم آخه میدونی من و تو خیلی شبیه هم هستیم هر دو خرابکاریم، تنبلیم، شکمو هستیم ولی خب اگه واقعا چیزی رو بخواهیم بهش میرسیم و میتونیم بهتر از پنج آتشین و حتی شیفو و ادوی باشیم منتهی در صورتی که بتونیم خود واقعیمون و تواناییهامون رو بشناسیم تو الان بیشتر تواناییهات رو شناختی و من هم دارم سعی میکنم تمام تواناییهام رو بشناسم و توی این حال شدی الگوی من و ازت ممنونم که الگوی خوبی هستی.
باید از پدر غازت هم تشکر کنم آخه میدونی اون راز اصلی رو کشف کرد نه تو یا شیفو پدرت فوق العاده است همه پدرها فوق العاده هستن. راستی منم عین تو دو تا بابا دارم یکی از پدرهام مثل پدر غاز تو مشخصه بابای واقعی من نیست اما خب در حدی که بیشتر از وظیفهاش هم هست برام پدره و یک پدر پاندایی واقعی و البته ما دو تا فرق داریم من با بابای پانداییم زندگی میکنم و با بابای غازم تازه آشنا شدم و خب مادرم هم پیشم نیست اما خدا رو شکر غم من به اندازه غم تو بزرگ نیست مادرم مجبور نشده به خاطر نجات من خودش رو قربانی کنه.
میدونی تو به نظر من خیلی صاف و سادهای حتی الان که به مقام استادی رسیدی حتی الان که فهمیدی چقدر شخصیتای مختلف و نقشای مختلف داری و خیلی پختهتر از پاندای چند سال پیش شدی اما هنوز صاف و سادهای من درباره خودم واقعا نمیدونم که عین تو هستم توی این مورد یا نه اما خب یکسریا هستن که میگن منم صاف و سادهام مثل تو ولی این چقدر واقعیته؟ نمیدونم چون من به خودشانسی کاملی که تو رسیدی نرسیدم.
پاندای عزیزم چند وقتیه درست و حسابی پیدات نیست کاش دوباره بیای دلم برای تو، قصر یشم، شیفو، پنج آتشین و بقیه تنگ شده باید باشید تا دلگرمی باشه.
دوست دار تو چوگویک
مرسی از
آقا گل بابت ایجاد این چالش جذاب و مرسی از
حورای نازنین که دعوتم کردن به این چالش
منم چون این روزا وبلاگ نخوندم و نمیدونم کیا نوشتن و کیا ننوشتن و کیا اصلا دعوت نشدن اینجوری دعوت میکنم که هر کسی که این پست رو داره میخونه میتونه توی این چالش دلچسب شرکت کنه.
کلاسای مجازی قرار بود تا ۱۶ فروردین تشکیل نشن البته از ۵ فروردین به بعد دست استاد بود و خب امروز استاد ایمنی شناسی کلاس رو تشکیل دادن و از اون باحالتر استاد آیین زندگیمون با اینکه گیر نیستن کلاس رو تشکیل دادن و تازه فهمیدیم که بله هفته پیشم تشکیل داده بودن. بعد من طفلک رو حساب گیر نبودن با این استاد وصایا هم گرفتم و الان تایم بین دو کلاس اومدم بگم هیچ وقت گول نخورید!
سال نوی همگی هم امیدوارم تا اینجا خوب بوده باشه و در ادامه بهتر هم باشه و شروعی باشه برای بهترین سالهای زندگی به قول یکی امیدوارم امسالتون از تمام سالهای گذشتهتون بهتر باشه و از تمام سالهای آیندهتون بدتر! همون هر سال بهتر از پارسال باشید و این صحبتها
از فانهای کلاس مجازی این که یکی برگشت گفت استاد گرسنمه کلاس داشتم قبل کلاس شما گفت که خب من یا بقیه که شما رو نمیبینیم غذاتو بخور!
فان دیگه این که استاد کلاس ایمنی شناسی ما وقتی کلاسش تموم شد با کل بچههای حاضر در کلاس به اسم کوچک خداحافظی کرد! ما مرده بودیم از خنده خیلی استاد فان و باحالیه
چند روز اخیر مرتباٌ ذوقمرگ میشم بخاطر حرفایی که میشنوم اولینش مربوط به یکی از دوستای دانشگاهم بود که خب دوست نبودیم همو میشناختیم سلام و علیک داشتیم ولی دوست محسوب نمیشدیم بعد من تو قرنطینه یک گروه دوستانه زدم و دیروز برگشت گفت که چرا زودتر نشناخته بودمت من و از این به بعد جزو دوستامی و من کلی ذوقمرگ شدم که آنابل هم اومد جزو دوستام و امروز هم گفتم بیام بیان یکم مغزم رو استراحت بدم مواجه شدم با یه کامنت خیلی مهربون که خب میشه گفت من از ذوق غش.
درباره این سایت