هوهوشناس



هی میرفتم توی سامسونگ تم و هی تم دانلود میکردم و هی به دلم نمی‌نشستن البته بگم یا تم رایگان یا آزمایشی‌های پولی‌ها بعد این وسط‌ها یه چیزهای فانی پیدا شد مثل چاک دهنده می‌آید شایدم وارد می‌شود یادم نیست دقیق ولی اینستای من رو داشته باشید دیدین احتمالا و امروز گفتم بذار از این فاز مسخره افسردگی و تیره و ترسناک و روح و کوفت و زهرمار خارج شم و به زبان ناشیرین و کفرآمیز انگلیسی سرچ کردم biology بعد فقط و فقط یک تم آورد به قیمتی شیطانی! شش هزار و ششصد و شصت و شش تومن و شش هزار! به همین دقت دانلود آزمایشی کردم و دیدم به به چقدر قشنگه این ویروس‌های عزیزم چقدر نازه چقدر هم همه چی خوبه از آی تا میزان مشخصی تقویم و خلاصه همه چی عالیه و جهنم و ضرر گویان تم رو خریدم و بعد دیدم به به زنگ و همه چیم عوض کرد خاص شد خلاصه که با یه همچین چیز کوچولویی هم من ذوقمرگ میشم جدیدا.
عکس تم ادامه مطلب

ادامه مطلب


دوست دارم برم یک گوشه و فقط زار بزنم از دست بابام اصلا مراقب خودش نیست بهش میگم با خودت بدی باشه بد باش ولی حق نداری با بابای من بد باشی من فقط بابامو دارم درسته که اگه بمیری مامان هست عمه هست دوستام هستن ولی من ترجیح میدم همه اونا بمیرن و نباشن تو یکی باشی بفهم و مراقب خودت باش دیگه

۰. دعا کنید برام ولی نپرسید چرا شاید یک روزی یک پست نوشتم و غافلگیرتون کردم اصلا این حجم از خودداری از من بعیده ولی در این مورد صلاح میدونم خوددار باشم شاید تا یک روزی شاید تا همیشه فعلا نمیدونم ولی میدونم دعا همیشه اثر داره پس دعا کنید مثلا بگید اگه چیزی که دلش میخواد خیره بشه اگه نه از یادش بره یا بگید خدایا این خل و چل دوست داشتنی عاقبت بخیر شه! یهو خودماچ۱ شدم!
۱. تبادل کتاب و جزوه در سطح دانشکده کسل کننده شده بود برام و خدا خواست به سطح کشوری برسونم به این صورت که از یک بلاگر در یک شهر بخوام برای فلان بلاگر کتاب و جزوه بفرسته.
۲. من عاشق تارزان غیرتیم چون خوب من رو شناخته و رک و رو راسته مثل این حالتی که میگم یک دل میگه برم برم یک دل میگه نرم نرم میگه نه خواهرم مغزت میگه برو نشیمن‌گاهت میگه نرو الکی نگو یه دل میگه برم برم یک دل میگه نرم نرم و خب راست هم میگه میدونین من خیلی دوست داشتم برم دانشگاه‌ها ولی خب دومی پیروز شد! آقا ناظمم حرف بزنه دایورتش میکنم به همون جا!
۳. بعد قرنی رفتم اصل مدرک پیش رو گرفتم انضباط رو دادن ۱۹.۳۳ انصافا چطوری به این دقت حساب کردن؟!
۴. شاید بقیه بهم افتخار نکنن و با دیدن مدرک پیش برام متاسف شن اما من به خودم افتخار میکنم که با همه اون شرایطی که داشتم این شده و با چنین معدلی سال اول چی شد و به خودم افتخار میکنم بازم که سرسختانه خریت کردم چون الان دیگه نمیگم اگه شما اجازه میدادین یا من پافشاری میکردم الان فلان بودم و خوشحالم که گوهی که دلم خواست رو خوردم الان میدونم که بقیه درست میگفتن ولی اونجوری همیشه حسرتش به دلم میموند اینو تجربه‌های دیگه میگن مثل همین که گفتن نباید بری باله و نرفتم و الان عین سگ پشیمونم و میگم اگه میرفتم فلان و بیسار میشد تازه شش سالم بود و کلاس رقص بود فقط حالا فکر کن برای رسیدن به عشقم پا پس میکشیدم احتمالا کاری میکردم نوه و نتیجه و نبیره و ندیده ام هم حسرت بخورن!
۵. شاید بگید اه اه این دختره بی ادب شده باید بگم نوچ اگه از اون کلمات استفاده نمیکردم عمق مطلب رو نمیگرفتید!
۶. من شهید اون استادیم که همه میگفتن سگ اخلاقه و یقینا از جلسه اول میاد و همه رفتن سرکلاس و بعد استاد جدی خشن‌شون خواب بود و اصلا نمیدونست کلاس داره تازه کلاس فرداش رو هم نمیاد!.
۷. دعا کنید هفته دیگه برم برد آموزشی رو چک کنم ببینم به به و به به استاد استندآپ کمدی کلاس استندآپ کمدی ۲ رو ۴ شنبه ساعت ۷:۴۰ الی ۱۰ برگزار میکنه و من بتونم برم سرکلاسش لعنتیا از لیست دروس ما حذفش کردن گفتن لازم ندارید و فلان! خب بابا ما میخواستیم یاد بگیریم زشتوکا!
۸. میگن قراره پیرمرد مهربون و خندان جذاب عوض شه جاش یک زنی بیاد شبیه دیو سپید مازندران دعا کنید اینجوری نشه من این پیرمرد مهربون رو خیلی دوست دارم و از اون زن هم ندیده بدم میاد و اینکه این کجا و آن کجا چه اخلاقی چه شعوری چه علمی
۹. خوشبختی یعنی سید لپ گلی لب قرمزی هنوزم نگرانت باشه و البته در جواب اینکه میگی دو تا از اساتید فلان اعتقاد رو درباره من دارن بگه راست میگن خر کیف شدم
ـــــــــــــ
۱. خودماچ همون خودشیفته است و از اصطلاحات همین سید مذکور در بخش ۹ می‌باشد.

چند روزی هست طبق یک برنامه مشخص و معین شروع کردم زبان خواندن قواعد و اصطلاحات و یک سری لغت که بلد بودم ولی خب از اون جایی که زبان عزیز عین استون میپره و فراره یادم رفته و باید مرور کنم بعلاوه دیدن فیلم و ترجمه متن و بیشتر کردن چت انگلیسی با چندتا دوست چند روزی هست به دایره دوستان بامزه من یک پیرمرد تگزاسی اضافه شده که خانواده بامزه‌تری داره و نوه‌های بسیار خوردنی بعد از وقتی فهمیده دارم سعی میکنم انگلیسیم رو تقویت کنم کلی ذوق کرده و برام لینک میفرسته که برم توی یوتیوب و فیلم آموزشی ببینم انقدر ذوق کردم از کارش که نگم براتون 

من دقیقا سمت این شخصی که از این به بعد بهش میگم آقای ناظم نمی‌دونم چیه یکسریا میگن از خوبای حراسته یکسریا میگن که یک کادر عادیه که جوگیر شده ولی به نظر من آقا ناظم بامزه و مهربونه که متاسفانه وقتی تهدید میکنه فقط به تهدید ختم نمیشه و عملی میکنه تهدیدشو و در نتیجه به من نیومده که بخوام شاخ بازی در بیارم و هفته اول نرم دانشگاه وی باز از دوشنبه رهسپار دیار علم و دانش میشه تا یک وقت به خشم و غضب آقای ناظم بامزه و مهربون دچار نشه براش همون ناظم بامزه و مهربون که جلوش هی سوتی میده بمونه و بس.

۰. لب و لوچه‌ام آویزون شد قبل نوشتن این پست عرفانم با این کارهاش!
۱. من اهل دیدن فیلم و سریال نیستم زیاد ولی خب گاهی هم می‌بینم و ااما هم فیلمای برتر و نمیدونم فلان و بیسار نیستن باید به دلم بشینه مثل دو تا فیلم دیشبی اولی رو تلویزیون پخش کرد و اسمش هم وقتی تو خواب بودی، بود بعد قبل فیلم یه خانومه داشت میگفت فلان و بیساره و دختره شخصیتش فلانه و اینا بعد من سر همین که شخصیتش شبیه من بود نشستم فیلمو دیدم و الان میتونم بگم لطفا جک گور به گور منم پیدا کنید دقیقا به همون شکل باحال و دوست داشتنی
فیلم دوم در راستای وقت گذرونی با پدر جان بود و از استاد رپ پرسیدم و جا داره بهش بگم دمت گرم چون بابام بسیار خوشش اومد و منم سرحال شدم از سرحال شدن بابام و اسم فیلمش هم جان ویک بود گمونم که خب دیشب قسمت یک رو دیدیم و من عاشق اون رفیق بامرام تک تیراندازش و خودش و سگش شدم حیف اسلام و علم دست و پام رو بستن و گرنه من بشدت دوست داشتم تو خونه سگ داشته باشم و آی ام از اونا که دوست دارن سگ و گربه شون تو تخت خودشون بخوابه و همانا که گربه مامانمم هم هر وقت میرفتم خونه اش شب خودش قبل من میرفت توی تختم عصرها هم میومد روی مبل به سختی خودشو جا میداد و میخوابیدیم دوتایی تازه من از گربه هم بدم میومد هم میترسیدم ولی این اسنو جان بسیار جیگر بود و عاشقشم حیف که بابام وقتی مامانم داشت میرفت گفت اجازه نداری بیاریش خونه و مجبور شدیم بدیمش به آقای بره چیز! البته اسم بنده خدا دره زرشکی بود مامانم یادش میرفت دو بار بهش گفت آقای بره چیز موندم ما چطوری یزدی هستیم که فامیلی‌های توی یزد برامون انقدر خنده‌داره! [وی از سمت مادری یک چیز پیوندی خفنی است کل آسیا در وی جمع است روس، عرب عربستان!، لر بختیاری، یزدی، ترک همدان، ترک قزوین و از سمت پدری تبریزی و زنجانی است.]
۲. احساس میکنم دچار بیماری خواب آفریقایی شدم و یک عدد تریپانوزوم گامبینس افتخار نیش زدن من رو داشته از بس که هر چقدر میخوابم سیر نمیشم از خواب و هی دلم میخواد بخوابم الانم که دارم پست مینویسم دلم میخواد بخوابم! البته استاد فشار خونیان میگفت سفید پوستان عزیز نسبت به این بیماری یک ژن مقاوم دارن و بهش مبتلا نمی‌شوند برای همین بهش می‌گوییم بیماری خواب آفریقایی ولی خب بعید نیست رگ و ریشه آفریقایی داشته باشم و بگیرم شایدم رگ و ریشه خرس قطبی یا کوالا و حتی تنبل درختی دارم. انصافا من با حرف داروین در مورد تکامل مخالفم چون من یکی جدم میمون نبوده یکی از این سه بزرگوار بوده با توجه به علاقه ام به خواب و حرکات فوق آروم احتمالا همین تنبل درختی عزیزم بوده.
۳. توی سایت وزارت علوم گفته بیوشیمی لنینجر منبع و مرجع برای کنکور فوق لیسانس ماست از اون ور استاد بیوشیمی ما گفته کتاب هارپر بخریم بابامم میگه هر دو رو بخر و بخون خلاصه هم نه کاملش رو خلاصه که من و بیوشیمی و دو ترم جذاب! حالا موندم ویرایش‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸ بخرم یا اون ویرایش مشهور ۲۰۱۴ رو چون تو علم ما یک سال هم خیلیه مثل ریاضی و فیزیک نیست هی تغییر میکنه به طور مثال ترم یک بودیم میگفتن تخمک انسان یک ایزو لسیتال یا تخم بی‌زده  است بعد ترم بعدی گفتن معلوم شده ایزوله نیست و این یعنی تغییر تقسیم بندی تخمک بر اساس زرده فقط توی سه ماه بعد شما فکر کن کتاب ۵ سال پیش چقدر قدیمی میتونه باشه البته چون بیوشیمیه ممکنه انقدر زیاد تغییر نکنه نمیدونم واقعا به نظر شما بیوشیمی هم عین زیست تند تند تغییر میکنه و لازمه کتاب جدید رو بخرم؟
۴. تارزان جان پا درد داشت بعد میگفت مادر گرامی فرموده‌اند که از بس تنبلی و کار نمیکنی دو دقیقه کار میکنی فنا میری و منم گفتم منم اینجوریم قرار شد از تابستون بریم ورزش به این صورت که یه گوشه دنج پیدا کنیم آهنگ بذاریم و بخوابیم بالاخره خوابیدن هم یک جور ورزشه و بهشم میگن مدیتیشن! [الان به عمق این موضوع که میگم جد من تنبل درختی بوده پی بردید؟]
۵. دعا کنید ۴ شنبه صبح استاد استندآپ کمدی کلاس استندآپ کمدی ۲ ارائه بده درسته از لیست ما حذف شده ولی خیلیا میگن به بیوشیمی کمک میکنه و مهمه بلد باشی و دوست دارم ارائه بده تا بازم برم سرکلاسش
۶. نگران استاد زبان بودم که از قاعده اسم کچل و میذارن زلف علی پیروی  کنه اسمشو سرچ کردم و دیدم توی نظرات نوشتن اسمش خیلی هم با مسماست و ندید عاشقش شدم! امیدوارم اینم عین استاد استندآپ کمدی ماه باشه البته که هیچکس مثل اون نمیشه و اوشون واقعا یک دونه است.

بهش میگم گند زدم عظیم و بعد براش شرح دادم و داشت بررسی می‌کرد چطوری باید گندی که زدم رو جمع کرد بعد من برگشتم میگم خدایا کمک کن گندی که زدم جمع کنیم قول میدم درست و حسابی توبه کنم دیگه گند نزنم برگشته میگه نگران نباش بابا بازم گند زدی جمع می‌کنیم خب من مردم براش دیگه شما بودین نمیمردین برای چنین رفیقی؟
شایعه شده یک درسی هست که ترم آخر باید بگیریم و فقط وحشی مهربون ارائه میده دارم به این فکر میکنم که بابام میگفت ماشین بیمه شخص ثالث داشته باشه تصادف کنی حتی اگه طرف بمیره به شرط داشتن گواهینامه بیمه دیه رو میده برم مطمئن شم که میده یا نه! [شوخی می‌کنم‌ها جدی نگیرید اگه یه روزی هم امید به خدا مرد باور کنید من دخلی نداشتم بعدا شر نکنید واسه ما!]
خوشحالی یعنی همه گیس و گیس کشی کنن سر ۴ تا دونه واحد گرفتن تو هنوز روز انتخاب واحد نرسیده انتخاب واحدت ثبت شده باشه البته با این شوک که صبح بفهمی یک عدد بخشنامه ۲۰ ام دی اومده و طبق اون ۵ واحدت بپره و به جای ۲۰ واحد بشی ۱۵ تا و فقط بتونی یک واحد جایگزین کنی اما بازم لذت بخشه که استرس انتخاب نداری 

موقع انتخاب واحد خیلی قاطع گفتم من کارآفرینی نمی‌گیرم مگه ترم آخر سه واحد اختیاریم مونده باشه و مجبور باشم و چون خیلی قاطع گفتم دقیقا همین ترم مجبور شدم بگیرم یکی رنده رو بیاره!
اگه کارآفرین تو حوزه علوم زیستی سراغ دارید معرفی بفرمایید با تشکر

میگفت مامانم گفته باید زنگ بزنیم و دعوتش کنیم! میگفت بین دو ترم بریم انقلاب. کتاب ببینیم و شروع کنیم ترجمه و . ولی شما اگه از آخرین امتحان به بعد دیدینش منم دیدمش!.
داره میره بلاد کفر میگه بیا ببینمت هر روزی که خواستی میگم فلان روز میگه نه میگم روز بعدش میگه نه میگم خودت بگو میگه خبر میدم هنوز منتظر خبرشم!
میگه بیا فلان جا کار میکنم میگم باشه اگه فلان روز میری منم ببر دانشگاه تنهام قول نمیده که فلان هفته ولی میگه باشه حتما یه بار میریم دو تا اولیا صمیمی‌ترین دوستان آخری یه رفیق کوچولو که تا حالا به همه حرفاش عمل کرده این نبود میگفتم من چندش آورترین آدم دنیام که دوستامم از بودن با من فرارین . شایدم حساس شدم 

بخدا میخوام سرمو بکوبم توی دیوار انقدر حرص خوردم سکته نکردم خوبه. صبح دیدم آپدیت اومده با ذوق دانلودش کردم بعد میدونین چی شد؟!! خیلی امکانات خفنی اضافه شد ولی ذلیل مرده با تم عزیزم مشکل داره. الان جدی دوست دارم گریه کنم بحث تم و اینا نیستا بحث شانس منه که انقدر خوشگله 

تصمیم گرفتم یکم روی پای خودم وایستم ولی فقط یکم برای همینم همین قالب این وب رو برای اون وب ویرایش کردم و به زودی اون وب رو براتون رونمایی می‌کنم البته یه ویرایش ناشیانه است و میدونم خودم پس فعلا گیر ندین تا بعد چارلی وقت کنه اولش میخواستم تا عید تو دفتر یا ورد بنویسم بعد به مرور وارد اون وبلاگ کنم ولی دیدم نوچ من اینجوری سختم میشه تنبلیم میشه و تهش هم فراموش میکنم میخواستم چنین وبی بزنم و به استادم نشون بدم در این حد ترکیب پاندا و ماهی قرمز یک خسته فراموشکار خنگ!

خب با توجه به نظر بچه‌های دانشگاه و با توجه به ایده خفن بابای وبلاگیم که بعد از پیاده سازی می‌فهمید تصویب شد وب که حتما وب جدا باشه بعد اسم و آدرس و همه چیزم انتخاب شد که بعد از ساخت وبلاگ بهتون نشونش میدم منتهی الان باز باید برم سراغ چارلی و بحث شیرین و جذاب کمک گرفتن برای قالب!‌ یک حسی در من هست که میگه الان چارلی جیغ ن میذاره میره!

استاد کارآفرینی ما میگفت که داشتن وبلاگ خیلی خوبه اما بهتره در مورد علم‌تون باشه اینجوری میتونید خیلیا رو پیدا کنید که بعدا شاید چندتایی‌شون به کارتون بیاد
حالا به نظر شما یه وبلاگ دیگه بزنم برای زیست شناسی و یا با توجه به اسم وبلاگ همینجا یه بخش جدا درست کنم و درباره زیست بگم؟ 
حالا که هم نظر خودم و هم شما اینه که وبلاگ جدا اسم و آدرس پیشنهاد بدین.
با همین چوگویک بنویسم؟ به اسم جغد زیست شناس بنویسم؟ یا به اسم زیست شناس تازه کار؟ 
اسم وب جغد زیست دوست باشه یا زیستانه یا چگونه عاشق زیست شناسی شویم؟ یا پارک زیست شناسی یا سیارک بیولوژی یا مثلا همین سیارک بیولوژی به انگلیسی بشه Asteroid Biology؟؟؟
اینا رو بگید تا آدرس انتخاب کنم
من نظر خودم روی اینه با اسم نویسنده زیست شناس تازه کار و  اسم وبلاگ سیارک بیولوژی یا Asteroid Biology بنویسم آدرس هم همین انگلیسی سیارک بیولوژی باشه

امروز با سه تا استاد خیلی باحال کلاس داشتم اولش با یه بابابزرگ مهربون و باحال و دوست داشتنی که آدم دوست داره بغلش کنه بعدش با یک فرد جهش یافته که بهم کوبیده شده‌ی همسر امام خمینی و خود امام خمینیه! آخه جلسه پیش برگشت گفت من خمینیم بعد ما دچار اشتباه شدیم فکر کردیم میگیم که میگه من آیت الله خمینیم نگو که میگه من اهل خمین هستم خب خواهر من درست بگو بعد توی اسم و فامیلش هم اسم همسر آیت الله خمینی هست خلاصه که من بهش میگم آیت الله خمینی و همسر یعنی امروز سرکلاس پی بردم بعد خیلی خیلی استاد باحالیه‌ها بعد دانش خانواده هم میگه فقط می‌خندیم یعنی از خنده پخش و پلاییم کف زمین اصلا یه وضعیتی
بعدش با خدایگان ابهت کلاس داریم جلسه اول ما رفتیم ته ته کلاس که بخوابیم بعد وقتی که وارد شد من و تارزان غیرتی گفتیم یا برگام ولی برخلاف قیافه با ابهتش بسیار مهربونه فقط درسش خسته کننده است چون برای ما جذاب نیست بعد من و تارزان میریم ته فقط می‌خندیم البته امروز به من گفت میتونی نیای ولی خب من دلم نمیاد تارزان تنهایی عذاب بکشه.
و اینکه خدایگان آمون رحم کرد که امروز استاد اولی گفت آزمایش با اسید قوی رو من انجام میدم آزمایش با اسید استیک یا همون سرکه رو شما انجام بدین چون که دیدم حسش نیست دستکش دستم کنم و یک سی سی سرکه هم ریخت رو دستم انقدرم غلیظ بود لعنتی همونشم دستمو سوزوند! تهشم آزمایش‌مون خراب شد.

من کلا آدم راحتیم با یکسری از بچه‌های دانشگاه هم خیلی راحتم فارغ از جنسیت و خب سر همین از جیک و پوک خیلی از دخترا و پسرا با خبرم و میدونم که هیچکدوم واقعا خوب و پاک و منزه نیستن جز بچه که اصلا از چشم و گوش بسته بودنش هر چی بگم کم گفتم لعنتی یک سوالی کرد چند وقت پیش مگه از ذهن من پاک میشه؟ شانس آورد ازم دور بود و گرنه احتمالا از اینکه انقدر بامزه فکر میکرده ذوق میکردم یهو بغلش میکردم خل و چل رو امروز تارزان غیرتی داشت میگفت به استاد رپ بگو که بره شرخری کنه و اینا بعد یکسری اسکرین بهش دادم که باز منو یاد سوال طلایی بچه انداخت و بعدم اینکه فلانی ظاهرش پسر پیغمبره ولی نیست و بیساره و کلی پته مردم رو ریختم رو آب و کلی شاخ در آورد تارزان غیرتی تهش هم به این نتیجه رسید کلاس بذاره برای بچه یکم آگاهش کنه!
+ حرف ندارم این روزا فقط نوشتم بگم زنده ام و اون ور رو چک کنید آپدیت شد

استاد یکی از دروس آز عوض شده بعد انقدر کوچولو و بامزه است که من عمرا به ذهنم می‌رسید استاد باشه تهش میگفتم دانشجوی ترم ۶ باشه خلاصه که خیلی گوگولیه بعد این گوگولی جان امروز گفت وقتی کارشناسی بوده استادش همین استاد استندآپ کمدی بوده و خب باعث شد تصمیم بگیرم هفته دیگه دوشنبه برم از اوشون بابت تربیت چنین استاد گوگولی‌ای تشکر کنم!

هفته پیش دومین جلسه کلاسی بود که استاد رپ که جدیدا شده آنخ ماهو البته به سبب بودن نه شخصیت منفی یا چاقی و کچلی که اتفاقا یک لاغر مو قشنگه! البته که من مدل موشو دوست ندارم و بهشم گفتم ولی خب گفتم که کچل نیست.
جلسه پیش استاد ما رو گروه بندی کرد بعد دیدیم که شت لعنتی این استاد رپ داره میگه نه استاد پسرا با هم نه و فلان و یه ترم دویی خیلی خیلی رو مخ رو انداخت گردن ما و تمام.
این جلسه داش غیرت رفت به استاد گفت میشه تایم‌مون رو عوض کنیم و استادم خیلی شیک گفت بله ده و نیم بیاید مام شاد و خندان رفتیم سرجامون و بعد داش غیرت به لیلا گفت که ما داریم میریم تایم ۱۰:۳۰ و با ترم دوییه بهت خوش بگذره بعد لیلا اولش دچار بحران شد گفت شوخی میکنی بعد داش غیرت برگشته میگه خب میخوای تو هم با ما بیا بعد لیلا از اون جایی که شوک حاصله خیلی زیاد بود و هفت و نیم صبحم بود مغزش ارور داده میگه کجا؟ میخواستم بگم مهمونی عمو شجاع خلاصه تهش خیلی مظلوم گفت منم میام خلاصه که شدیم سه تفنگدار فراری!
نکته این متن اینه که لیلا پسره و خودش باعث شده ما تو واقعیتم میگیم لیلا!

من قبل از این که بیوشیمی بگیرم خیلی میترسیدم چون خیلی از خرخون‌ها هم میگفتن درس سخته و نچسبیه ولی خب من عاشقش شدم این برمیگرده به علاقه ام به شیمی و یک استاد خیلی خوب و جذاب انقدر جذاب که باعث شده به این فکر کنم بیوشیمی چقدر زیباست و بخوام برم برای فوق بیوشیمی بخونم ولی هنوز اون بخش زیست دوستم میگه نه نه زیست بخون بازم توش بازم بیوشیمی هست 
خلاصه که دو سال وقت دارم که تصمیم بگیرم بیوشیمی بخونم و یا همین زیست سلولی و مولکولی‌ رو

چقدر چارت درسی ما مسخره است خدایی! یعنی دوست دارم سرمو بکوبم تو دیوار! برای یک درسی مثل فیزیولوژی گیاهی اومدن پیش نیاز گذاشتن مبانی گیاهی در صورتی که باید بیوشیمی متابولیسم باشه بعد برای میکروب شناسی کلا پیش نیاز نذاشتن که باید بیوشیمی ساختار باشه تا ما سر فیزیولوژی گاو نریم سرکلاس گاوتر بیایم بیرون یا سر میکروب ما فکر نکنیم اوووه خدای من عجب چیزهای خفن و پیچیده‌ای همه‌اش هم که حفظیه و نق بزنیم که چرا ما باید اسم N-استیل گلوکزامین رو حفظ کنیم در صورتی که اگه بیوشیمی خونده بودیم میدونستم این یک ترکیب فضایی ترسناک با یه اسم ترسناک نیست همون گلوکز عزیز دله که حالا آمین دار شده بعدم یه استیل چسبیده بهش دیگه از مورامیک اسید و . نگم که همه شون به همین سادگین و ما ترم پیش با چشمای اشکی حفظش کردیم هیچکسم نگفت بابا جان حفظ کردن نداره که اینه .
خلاصه به روح اونی که چارت ما رو تدوین کرده صلوات!.

چهارشنبه سوری‌تون مبارک فقط مراقب باشید کوفت خودتون و بقیه نکنید.
من که تو برنامه دارم فقط و فقط فیلم ببینم و پیتزای پپرونی با نون سبوس دار بخورم (یک عدد نان سبوس دار سه نان برداشته دو ورقه پپرونی قرار داده یک یا دو زیتون برداشته خرد کرده بر روی پپرونی ریخته پنیر پیتزا را برداشته رنده کرده بر روی پپرونی ریخته دقت نموده گوشه‌های پپرونی رو هم بگیره که جمع نشه سپس ۵ دقیقه در فر یا ۴ دقیقه در ماکرویو گذاشته و پس از تغییر رنگ پنیر پیتزا با نون حاضره خوردن کرداهه!) این واسه وقتاییه که دلم پیتزا میخواد ولی رژیمم البته بیشتر حس لقمه پپرونی و زیتون میده ولی خوشمزه است.
رشته پلو رو باید امروز ظهر میخوردیم یا شب باید بخوریم؟! ما گذاشتیم شب بخوریم ولی حسی در من میگه باید ناهار میخوردیم.
خلاصه امیدوارم چهارشنبه سوری رو به سلامت سپری کنید و به استقبال سال علوی برید و سال‌تون رو با روز پدر شروع کنید انقدر هم عکس از باباهاتون نکنید تو چشم و چال ملت باشه باباتون خوبه عشقه جای ادا اطوار و پز و نمایش برید دستش رو ببوسید نه اینکه بیاید عکس بذارید بابام فلان و بیسار دل اونی که باباش بده یا باباش فوت شده رو بسوزونید یکم انسان باشیم و این صوبتا (میدونین که خودم بابام ته بابای خفنه واسه خودم نمیگم)
به نظرتون به اساتید و اینا تبریک عید بگم؟ شماره اینا رو دارم: فشارخونیان، بلبل، آنجلا، اونی که داره مامان میشه (قربون خودش و نی نیش برم من آخه) و خمینی و همسر! مهران مدیری هم دارم ولی خب این یه مورد رو اصلا دوست ندارم دیگه بهش سلام کنم حتی!
به جز اینا ایمیل استاد استندآپ کمدی و ایمیل پرنسسم دارم که عشقای منن حالا به نظرتون به این چند تن و از همه مهم‌تر مسئول مهربون و جذاب آموزش تبریک بگم یا که نگم؟

۰. یه جا خوندم که تقاضای آجیل ۹۵ درصد کم شده و اگه تا پنج فروردین آجیل نخریم کلی آجیل از درجه یک به درجه دو و سه تنزل پیدا میکنه و این یعنی کلی ضرر ولی خب حق‌شونه دلم خنک شد اصلا!
۱. عاشقی رو با ما تجربه کنید! دلم برای اونی که نباید تنگ بشه تنگ شد بعد از چند روز درگیری باز شماره‌اش رو به اسم عنتر سیو کردم عکسش رو دیدم لجم گرفت میخواستم بکشمش ولی خب خاطرات خوب نمیذاره.
۲. میشه دعا کنید بتونم واقعی شاد باشم؟ من واقعا هنوز اون آدمو دوست دارم با اینکه کاملا از دست دادمش.
۳. از سر بیکاری نشستم خاطرات خون آشام میبینم مجددا یه خون آشامم دوستمون نداره
۴. دیروز دستمو بریدم خونش بند نمیومد بعد کشف شد چای سرد شده بند آورنده خونه تازه زخمم میبنده اگه از پماد زخم بستر استفاده کردین باید بگم مثل همونه
۵. سال نو پیشاپیش مبارک.

امروز خیلی شاد و شنگول و خجسته! و یک چیزی خل صبح ساعت هفت بیدار شدم برای خودم چای دم کردم آهنگ گذاشتم قر دادم و توی گروه دانشگاه با انرژی مدل گویندگان رادیوی صبح پیام فرستادم و به قول استاد رپ رادیو سلولی شدم باز و کم کم هم حاضر شدم و رفتم دانشگاه و باید بگم خدایا شکرت که اساتید باحالی داریم که عین سرمایی تو کارتون مدرسه موش‌ها می‌مونن به همون اندازه سرمایی! شما فرض کنید من فقط و فقط مانتو تنم بود با یه لایه بسیار نازک تاپ زیرش و تمام مسیر تا دانشگاه هم پنجره رو داده بودم پایین و داشتم آواز میخوندم چندتا از پسرها بلوز آستین کوتاه پوشیده بودن و هیچ کدوم سردمون نبود بعد اون وقت استادمون انقدر سردش بود از سرما دندون‌هاش می‌خورد بهم! میتونم بگم واقعا مردم براش خصوصا وقتی عین یه بچه شد یهو و گفت آخه خیلی سرده چطوری من بهتون درس بدم! بعدم داشت ایده میداد ورزش کنیم گرم شیم خب آخه استاد انقدر بامزه میشه؟ یک استاد تازه کار و جوان و خل و چلم نیستا ولی خب عین استاد استندآپ کمدی باحال و شوخه یعنی گاهی یه حرکتایی میزنه که میخوام بمیرم براش با وجود حدود چهل و اندی سال سن کودک درونش انقدر زنده و سرحاله که نگو و نپرس (جهت رفع ابهام برخی منحرفین دیگه نگم مثلا فلانی! ایشون یک استاد خانم هستن حرف در نیارید برام!) خلاصه که انقدر از دستش خندیدم که خدا میدونه ولی خب یه جورایی هم حق داشت آخه منم بعد یک ساعت داشت کم کم سردم میشد و یک کشفی کردیم توی کلاس سردتر از بیرون بود! پیدا کنید پرتقال فروش را!

فکر کنم طولانی‌ترین عنوان پست رو توی تاریخ وبلاگ نویسیم همین الان نوشتم! جریان از این قراره که من یه دختر چادری هستم تارزان غیرتی و تقریباً صد در صد دوستای صمیمی و اونایی که لایق کلمه بهترین دوست فلان و بیسارم هستن از جمله لی لی پوت که بهترین و قدیمی ترین دوست زندگیمه یا مثلا شیخ با کرامت عزیزم که بهترین و عزیزترین و با معرفت‌ترین دوست از اکیپ خاصیه و یا مثلا داش غیرت که بهترین دوست دانشگاهمه و انقدری خوب هست که شاید یه روزی با لی لی پوت بتونه رقابت کنه توی بهترین دوست کل عمرم بودن یا از پسرها فلان پسر بلاگر که عکسی که براش گذاشتم شازده کوچولو هستش و به اسم بهترین رفیق وبلاگی ذخیره شده و انصافا هم بهترین و قابل اعتمادترین و البته قابل اتکاترین رفیق بین کل بیانی‌هایی هست که توی بیان باهاشون آشنا شدم بیانی میگم چون حساب رفقای بلاگفام جداست اصلا دوست بلاگر نمیدونم‌شون اونا جان منن بخصوص بیگ بلاگر که هم خودش هم همسرش خیلی با روی گشاده از من پذیرایی کردن و یا شب‌هایی که همسر گرامیش شیفت بود و من بخاطر اسمشو نبر ناراحت بودم و تا صبح بیگ بلاگر پیشم بود نذاشت غصه بخورم یا بانوی عزیزم که عین یه مادر همیشه دلسوزم بود و خب واقعا حساب‌شون جداست برام اعضای خانواده‌ان نه دوست مجازی خب داشتم میگفتم تقریبا تمام اونایی که میگم بهترین دوست من هستن اگر پسر نباشن یقینا یه دختر هستن که اعتقادی به حجاب و فلان ندارن. بعد دیروز با دو تا از دوستای خیلی خوبم رفتیم بیرون و تا رسیدیم به پارک یکی به من بابت حجابم تیکه انداخت که تو پارک چه میکنی برو نماز و قرآنت رو بخون که خب شانس آورد که دیر فهمیدم و پیر هم بود و گرنه یه جوابی میدادم تا خونه با سرعت نور بدوه بعد یکم جلوتر به بی حجابی گیر دادن خب لعنتیا چرااا؟ فازتون چیه؟ چه مرگتون شده؟ چرا به همه چیز کار دارید؟
واقعا گاهی از دست این مردمی که توی موضوع حجاب فضولی میکنن عصبی میشم که پتانسیلش رو دارم بزنم گردنشون رو قطع کنم.
اول عنوان شروع یه نوشته است که ظاهرا حسین پناهی نوشته و فکر کنم همه هم شنیده باشنش. 
دیگه همین باید نق میزدم خالی میشدم!

یکی از فانتزیام اینه که جولیک برگرده ایران با خورشید و چارلی و جولیک و سایر دوست داران هری پاتری که می‌شناسم بریم کافه پلتفرم اینا ذوق کنن من بخندم امروز یک چیزی نزدیک به بیست دقیقه با دوستم بحث داریم اسم کافه سکوی نه و سه چهارم بود یا پلتفرم نه و سه چهارم خلاصه که توی فلسطین توی ژاندارمری یک کافه زدن مخصوص عشاق هری پاتر
دیگه ببینم چه می‌کنیدها فانتزیم حقیقی میشه یا نه!
اینم بگم بعدش برم. از تک تک بلاگرانی که در عین حال اینستاگرامر هستند و اونجام مینویسند خواهشمندیم به من یک عدد پیام خصوصی بدن کارشون دارم کمی تا قسمتی راهنمایی نیازمندیم برای یکی از دوستان دانشگاهی که دست بر قضا همون دوست مذکوره که داشتیم سر اسم کافه بحث می‌کردیم و شاید به زودی زود مثلا همین دوشنبه به جمع بلاگرها بپیوندد.
ظاهراْ بد نوشتم! نمیخوام آدرس پیج اینستاتون رو بدین، بلکه فقط بیاید خصوصی بگید که هر دو جا می‌نویسید.
+ چرا هر چی میخونم ستاره‌های روشن خاموش نمیشن؟ مگه چند روز وقت نکردم بخونم‌تون؟!

آقا باید بودید و می‌دیدید فقط! الان من هر چقدر هم بگم باز واقعیت اتفاق افتاده رو نمی‌شه تجسم کنید ولی بذارید شماها هم در خنده من سهیم باشید. 
تارزان غیرتی از همون اواسط تعطیلات گفته بود که بچه‌ها اولین دوشنبه بعد تعطیلات ناهار نیارید می‌خوام یه جای خیلی خفن ببرم‌تون. 
لوکیشن : ساختمان دانشکده شیمی طبقه سوم آزمایشگاه بیوشیمی، مورخ دوشنبه نوزدهم فروردین نود و هشت شمسی
تارزان غیرتی: ناهار که نیاوردین؟
من: نه، اتفاقاً دیشب می‌خواستم بگم بابا برام از این ساندویچ مثلثیا بگیره یهو یاد حرفت افتادم.
حنا: به قول آنه لبخند چپلوک زد فقط
بعد چون متاسفانه حنا ماشین آورده بود قرار شد بریم دانشکده خودمون توی مکران و بعد از اونجا همه با رخش تارزان غیرتی بریم شکمو بازی. شما یک عدد پراید هاچبک سبز مایل به سورمه‌ای رو فرض کنید مدل سال ۷۸ تصور کردید؟ خب آیا مسلم نیست میتونه ضبط نداشته باشه؟ رخش عزیز جان ما که نداره بعد سر همین با اسپیکر آهنگ پخش می‌کنیم 
لوکیشن پارکینگ دختران! (خیلی جالبه پارکنیگم زنونه مردونه کردن یه وقتی ماشینا تحریک نشن! تازه دور پارکنیگ دختران از این اسمشو نمیدونم‌های فی کشیدن!)
نشستیم توی ماشین تارزان غیرتی می‌خواد آهنگ بذاره بلوتوثش متصل نمی‌شه منم هی به شوخی میگم بذار من متصل شم آرمین نصرتی و منصور بذارم اونم متواری بود.
البته حق داشت چون اولین جلسه ترم جدید ما رسیدیم به حراست دقیقا وقتی که منصور داشت آهنگ گل نراقی رو به بدترین شکل بازخوانی میکرد و میگفت مرا ببوس، مرا ببوس برای آخرین بار! خب بترکی داداش جلوی حراست آهنگ منشوری؟
خلاصه بعد کلی تلاش نشد و همین تلاش هم باعث شد که ما دیرتر راه بیفتیم و خب دیرتر هم برسیم به جاش تارزان غیرتی یک کنسرت زنده اجرا کرد که باعث شد من عمیقا به فکر فرو برم شما فکر کن این بشر هم کلی رپ عجیب حفظه هم کلی آهنگ سنتی از هایده و مهستی و سایرین و میشه گفت فقط از این خواننده‌های پاپ جدید مثل حمید هیراد و بهنام بانی و سیروان خسروی و اینا خیلی خوشش نمیاد البته که بخاطر صمیمی‌ترین دوست دبیرستانش از این افراد هم آهنگ حفظه و توی گوشیش هم داره همون‌طوری که من مجموعه آهنگام عجیبه توش هم ابی و داریوش هست هم ماکان بند و حمید هیراد و محمد علیزاده هم شجریان پدر و شجریان پسر و یکی دو تا بنان و فول آلبوم هایده و گوگوش هم رپ بهرام! هم آهنگ روسی که مطلقا نمیفهمم و بخاطر یکی از دوستام که روسی میخونه و عاشق یک آهنگ روسی بود دارمش! موبایل تارزان غیرتی هم همینطوریه.
لوکیشن هروی نزدیکای دانشکده اصلی‌مون:
زنگ زدیم به حنا و اومد سرکوچه دانشکده و سوارش کردیم و در همین حین یک پرشیا سوار گاو افتاد جلوی ما!
رفتیم توی کوچه‌ دانشکده که یهو پرشیای مذکور عین گاو یعنی دور از جون گاو که موجود عزیزی هست بدون راهنما و هیچ نوع حرکتی که راننده پشتی یک درصد احتمال بده این میخواد بره تو پارک یهو دنده عقب گرفت تارزان و منم هم شروع کردیم نق زدن و بد و بیراه گفتن تازه شانس آورد من راننده نبودم چون اعصابم به این حرکات نمیکشه و چندتا احتمال هم بود اول دیر بفهمم زارت بزنم بهش دوم من دیر نفهمم ترمز کنم ولی نرم عقب و لج کنم سوم دیر نفهمم ترمز کنم نرم عقب و پیاده شم دعوا که کدوم خری بهت گواهینامه داده و حالت آخر دنده عقب بگیرم بذارم پارک کنه بعدش چون یقینا یکی از همون دانشکده بود بعدا مفصلا حالشو بگیرم مثلا بیاد ببینه رنگ ماشینش با روغن ترمز رفته و در اصل با روغن ترمز رو ماشینش نوشتن خودت خوبی ولی دست فرمونت دور از جون گاوه!
خلاصه تارزان و ماشین‌های پشتش همه دنده عقب گرفتن که بی‌ادب زشت پارک کنه وقتی از کنار ماشینش رد شدیم دیدم وای اینکه گارفیلده و بلند هم اعلام کردم و تارزان فقط سریع گاز داد نبینه ما رو!
حالا گارفیلد کیه؟ یکی از پسرهای دانشکده که بسیار بسیار با ادب و با شخصیت و محترمه یک چیزی تو مایه‌های همین یارو که از پنجره پرید پایین یا مثلا امیرعلی فیلم دلشکسته! بعد تارزان هم بگی نگی خوشش میاد ازش حداقل بخاطر اینکه سر یکی از کلاسا خیلی کمکش کرده احساس دین میکنه.
گاز داد و دور شدیم و تا برسیم به مقصد نق میزد چرا باید گارفیلد باشه منم سعی داشتم دلداری بدم گفتم نه بابا شاید من اشتباه دیدم میگفت نه بلوزش که بلوز خودش بود! خلاصه رسیدیم مقصد و داش غیرت می‌خواست نزدیک‌ترین محل به رستوران پارک کنه برای همین تا دم رستوران رفتیم و جا نبود اومد دنده عقب بگیره دور بزنه انقدر که اعصابش خرد بود متوجه نشد دو تا موتور پشت سرماست نه یکی بعدم هول شد و فراااااااااااااااار!
بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد قرار شد برگردیم چون اگه موتور طوریش شده بود مدیون بودیم و باید خسارت می‌دادیم که خب به خیر گذشته بود و ناهار خوردیم که میشه گفت فقط من و حنا خوردیم تارزان انقدر فکرش درگیر بود که اصلا متوجه نشد داره چی می‌خوره و تا شب هم سردرد بود و سر همین دارم برای گارفیلد شانس بیاره که من توی دانشکده نبینمش و گرنه تعارف که ندارم حتی اگه بین جمع باشه میرم نصفش می‌کنم چون هیچ کس حق نداره تارزان غیرتی من رو بهم بریزه حتی اگه یک روزی مثلا اعضای خانواده‌اش باعث شن اذیت شه از نظر من خونش حلاله!
فرداش یعنی سه شنبه من با یکی از دوست‌هام قرار داشتم و یادم رفت ازش بپرسم که ماشینت چیه و اینا بعد وقتی دیدمش و دیدم اوه شت پرشیا همون رنگ و اینا انقدر خنده‌ام گرفت نزدیک بود وسط خیابون از خنده بخورم زمین بعد یهو یاد سردرد تارزان افتادم به این نتیجه رسیدم من باید حال گارفیلد رو بگیرم زشتوک ببعی خلاصه که رفتیم یه جا نشستیم حرف زدیم و من انقدر خوردم که بابای بلاگرم میگفت الان مثل یه مرغ شکم پر محسوب میشی! 
من به جز گارفیلد و دوستم عده زیادی پرشیا سوار دیدم تو زندگیم نمیدونم چرا انقدر بد رانندگی میکنن! یک جوری شده ندید حس میکنم رانندگی فلان بلاگرم که میگه پرشیا داره هم خیلی بده در حدی که باید اول آیت الکرسی بخونی بعد قبول کنی باهاش جایی بری!
خلاصه که بچه‌های خوبی باشید دهه!

بیستم اسفند بود که تارزان غیرتی نیومد دانشگاه و از قبلش هم به من گفته بود و قرار بود به جاش برم سر کلاس کارگاه آمار بعد اونجا فهمیدم که ترم پیش استاد کارگاه ما چقدر هیچی یادمون نداده! منی که بیست کلاسش بودم هیچی از اینایی که استاد تارزان میگه بلد نیستم و ازش اجازه گرفتم که بعد از اون کلاساش رو برم و در نتیجه الان دوشنبه‌ها تا شش دانشگاهم و تا برسم خونه شده شش و نیم و تا بخوام یکم ولو شم شده هشت و منم که تنبل عمرا درس بخونم به جز این سه شنبه هم تا ساعت ۴ دانشگاهم و چون دو تا آز و یک درس تخصصی سخت دارم به صورت گاو گیجه گرفته میام خونه و نمیشه اصلا روم حساب کرد خلاصه که امروز تنها فرصتیه که درس‌های دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه رو بخونم برای همین امروز دو تا گزارش‌کار آزمایشگاه نوشتم مقدار زیادی بیوشیمی خوندم و بعد از کمی استراحت میریم که داشته باشیم فیزیولوژی گیاهی تا هفت نسلم رو آسفالت کنه اتوبان ۸ بانده بسازه از روی دهان‌مون. تازه بعدشم باید درس جلسه قبل کارگاه آمارم رو مرور کنم و یک سوال فنی کی اینجا به شکل خیلی خفنی به نرم افزار spss مسلطه؟ یک سوالی داشتم که استاد گرامی هم بلد نبود جوابمو بده!
و بازم خدا لعنتش کنه اونی رو که چارت مسخره و احمقانه ما رو نوشته به زمین گرم بخوری الهی!

بهم بخندین با تسبیح میزنم‌تون بگم! یک خاطره‌ای خیلی واضح تو ذهنم هست که توی مهد نشسته بودم روی تاب و داشتم خیلی خیلی آروم تاب میخوردم که یکی از دخترا بی مقدمه اومد گفت قیچی من (قیچی کاغذش که برای کاردستی لازم داشتیم از این پلاستیکی‌های عروسکی) صورتیه تو که نداری راست میگفت نداشتم مال من آبی بود و نمیدونم چرا یادم مونده این؛ شاید برام خیلی ناراحت کننده بوده که قیچیم صورتی نیست شایدم از بچگی تو این حالت به سر میبردم که اسکولو ببین توروخدا!‌ ولی واقعا یادم نیست فکرم و حسم فقط همین لوکیشن و حرف یادمه!
الانم دلتون بسوزه من یه دوست جدید دارم بهم از این گوگولیای کنار وبلاگ کادو داده نوجوان درونمو بیدار کرده شما که ندارید سوز به دل‌تون!
+ امروز فهمیدیم که اینکه یک آزمایشگاه رو بیفتی بدم نیستااا وقتی همه دارن عین چی میرن دنبال عکس و اینا که نقاشی بکشن تو آماده شده داری!

این ترم دوشنبه‌هام با اختلاف پرکارترین و جذاب‌ترین روز هفته منه درسته که تارزان هر روز هست و همه کلاسامون با همه جز کلاسای یکشنبه اون و پنجشنبه من ولی واقعا دوشنبه‌ها با همه جسد شدنش یه چیز دیگه است حتی با اینکه مسخره‌ترین درس‌ها رو باید یاد بگیریم ‌‌‌(منهای آز بیو) خلاصه که الان یک خسته خندونم که هی به کلیپ ١٣ دقیقه تو ماشین‌مون و سعی و تلاش ما دو تا برای باز کردن بطری آب و موفق نشدن‌مون فکر میکنم و ریسه میرم و بعد یادم میاد که لعنتی استاد رپ بطری رو با دو انگشت باز کرد و چقدرم تحقیر آمیز بود اصلا! انگار که پنبه باشیم و یهو پوکر میشم و بعد یاد حرف استاد دفاع و اسکولیت یکی از پسرها میفتم و باز ریسه میرم و بعدش مزه اولین گوجه سبز امسال که انقدر ذوق داشتم چندتای اولی حواسم نبود هسته‌اش رو هم خوردم و بازم ذوق از اینکه گوجه سبز اومده یارم اومده دلدارم اومده جانانم اومده!
خدایا شکرت که دوستای باحالی دارم که وقتی خر میشم آرومم میکنن و بعدش برام روزهای جذاب میسازن مرسی که حواست بهم هست. 

استادی که انقدر دانشجو جماعتو ضایع کنه استاد نیست که من بیچاره هفته پیش چهارشنبه نرفتم دانشگاه بعد استادش گفته بود هفته دیگه امتحان میگیرم! خلاصه که من مسترس شدم که ای وااای این می‌خواد امتحان بگیره و بدبخت شدم و اینا بعد دیروز صبح ساعت ۷:۴۰ دقیقه با غصه از رختخواب عزیزتر از جان دل کندم رفتم نشستم درس لعنتیشو خوندم و در نهایت تعجب دیدم داداش ظاهرش سخت بود باطنش آسون بود!
باید یاد میگرفتیم که ساختمان شامه تیلاکوئید و زنجیره فتوسنتزیش رو رسم نماییم همراه با نامگذاری و تعیین مسیر حرکت الکترون و پروتئین‌های ناقل و از این صحبتا البته توضیح نمی‌خواست فقط و فقط رسم بعد خب من دیگه مطلقا توضیحات رو نخوندم به جاش اومدم دو بار از روش کشیدم و سعی کردم حفظش کنم و خب شاید باورتون نشه اما توی بیست دقیقه انقدر خوب حفظم شد که از چپ به راست و از راست به چپ می‌تونستم دونه دونه بگم یا مثلا میشد بگن cyt b6 کجاست و چه شکلیه تا منم برگردم بگم بین PSI و PSII چسبیده به cyt f و دقیقا دایره نیست و چون انتقال الکترون داره به صورت خط چین می‌کشیمش خلاصه که بابام هر جوری سوال کرد دید بلدم دیگه خوشحال رفتم سرکلاس بعد استاد بی ادب زشتش امتحان نگرفت گفت این یک شکل بیشتر نیست نمیشه امتحان بگیرم تقلب می‌کنید جلسه دیگه با نمودار صفحه ۲۹۹ امتحان می‌گیرم حالا این نمودار چیه؟ نمودار همون شکله است مثلا باید بدونیم که اگه یه بازه داشته باشیم از نه دهم تا منفی هفت دهم PSII حدوداً نه دهمه بعد برانگیخته میشه و میرسه به حدود یک دهم و . خلاصه که همونه با اعداد اضافه! خدایت لعنت کناد خب ما روز قبلشم پرسش بیوشیمی داریم یکسریام سلولی دارن همه رو فنا دادی رفت داداش! البته من چون یک خرخون چای شیرینم بیو رو توی عید خوندم ولی خب نگران سه تا از دوستان می‌باشم که باهم بیو داریم یکیش همین تارزان غیرتیه یکیش یک عدد دختر کره‌ای می‌باشد و دیگری یک عدد خسته‌ی خوابالوی شبیه به ثمین‌ها! این آخری طفلک این هفته نیومده بود که امتحان نده ضایع شد!
امروزم من بیدار شدم دیدم درد دارم نمیتونم برم دانشگاه چون واقعا قوزک پام یاری نمی‌کنه که بخوام راه برم و واسه از تخت پایین اومدن و رفتن به دستشویی کلی عذاب کشیدم چه برسه به اینکه پله‌های کوفتی دانشگاه رو برم بالا (دانشکده‌ای که آسانسور ندارد گاو است!) بعد استاد تایم اولم ساعت اول کلاسشو نیومده بودهاا کلی خوشحالی کردم کلی از فهم و شعورش تعریف کردم ولی خب بیشعور چشم خورد تایم ما پاشد اومد! بعدم که دوستای ترم دویی همگی هنوز ساده و معصومن از استاد اجازه خواستن ویس بگیرن اونم گفته نه! خبر نداشتن که بابا اصلا استاد لیاقت نداره ازش اجازه بگیری تو ویست رو بگیر بعدا هم که پاک می‌کنی صدای عتیقه‌اش رو! 

بله همون طور که از عنوان مشخصه توی موبایل تارزان غیرتی اسم من gerdaloom با یک بوس خوشگل ذخیره شده حالا جریان کشتن گردالو چیه؟ جریان اینه که گردالو رفت روی ترازو وزن کشی کرد و دید وای بر من وای بر کائنات وای بر زندگی پاندایی شدم ۹۸ کیلوی ناقابل! الان برم دکتر که دکتر عزیز حق داره بگه برو اصلا ریختت رو نبینم! ۸۷ کیلو بودم و گفته بود باید ۶۱ کیلو شی بعد من شدم ۹۸ البته نیتم خیر بود میخواستم با سال ۹۸ ست کنم! خلاصه بدو بدو رفتم باشگاه ثبت نام کردم اونم نه از این عادی‌های سوسول طوری رفتم سراغ یک ورزش خیلی لعنتی خفن با بالاترین بازده و خب باید بهتون بگم توی همون تستش که مربی تعیین میکنه میتونم ادامه بدم یا نه به هلاکت رسیدم و فردا اولین جلسه رسمی شروع میشه اما شاید جالب باشه بدونین که با همون ده دقیقه شدم ۹۶.۷ در این حد نابود شدم.
روش ورزشش این مدلیه میری ازت کلی تعهد میگیرن که اگه افتادی مردی بعد نمیان بگن چرا کشتیش! یعنی برگه‌اش ترسناکه باید تایید کنی صرع نداری بیماری قلبی نداری فشار خون نداری زخم تازه نداری ال نداری بل نداری و ضمنا اون شکم قلمبه ات حاصل از چربیه نی نی توش نیست بعد که تایید کردی میری توی رختکن بهت لباس ورزشی نخی میدن میگن بپوش بعد که میای بیرون میگن حاضری؟ یهویی با آبپاش خیس خالیت میکنن! بعد یه جلیقه شبیه جلیقه ضد گلوله رو میگیرن جلوت که بپوشی میپوشی بعد خودشون سیم‌هاش رو وصل میکنن و شوت میشی تو بغل مربی.
بعد مربی با توجه به نیازت بهت ورزش میده و ورزشش چیز خاص و پیچیده‌ای نیست همون پلانک و اسکوات و از این گومبول بازیا با توپ مدیسنبال شایدم مدیسن بال و برای شخص بنده یکسری حرکات تعادلی و قدرتیه که روی پا تمرکز داره اما با باشگاه عادی یه تفاوت جزیی داره اون جلیقه جذابه بود اونو وصل میکنن به یه چیزی بهت برق منتقل میکنن با پالس مشخص تا عضلاتت درگیر انقباضات مشخص بشه.
بعد آخرین ورزش من یه چیزی بود که نمیدونم اسمشو ولی شبیه همون پلانک بودش بعد دیگه من بعد اون خوابیدم رو تشک دیگه نمیخواستم بلند شم اصلا راه نداشت! و از شدت خستگی تو در و دیوار میرفتم و تعویض لباسم کلی طول کشید. بعد می‌خواستم بخاطر هزینه ادامه ندم اما بابام گفت یک ماه برو خصوصا وقتی یک سابقا گردالویی گفت خیلی خوبه و موثره و تاییدش میکنه حالا فردا اولین جلسه بیست دقیقه‌ای من میشه و بشدت استرس دارم که تهش دیگه کاردک لازم شم که بیان با کاردک از کف زمین جمعم کنن!
اگه خواستین درباره این نوع خاص از ورزش بدونین خود را روشن نموده سرچ بفرمایید ورزش ایکس بادی یک سایتی میاد برید بخونید همون نتیجه اول و نتیجه دوم که سوالات رایج در مورد ایکس بادیه
برای خودم اون بخشش جالب بود که نوشته بود قبل از اختراع برق با این ماهی برق دارها توی روم و مصر اگه درست یادم باشه این کار انجام میشده بعدم برای فضانوردها و ورزشکارهای آسیب دیده استفاده شده.

یکی از دوستام میگفت چون من فلان دوست مشترک‌مون رو دوست داشتم و بهش محبت میکردم بیساری برگشته بهم گفته دارم دچار انحراف اخلاقی میشم و دچار همجنس گرایی میشم!
حالا شما فکر کنید من هر روز قربون صدقه تارزان میرم وقتی سر چیزهای کوچک میترسه دلم ضعف میره براش به طور مثال دیروز قورباغه تو دست من بود میخواستم بهش نشون بدم که چطوری باید نخاعیش کنه بعد هی میرفت عقب. 
من از اینکه موقع رانندگی یا حتی سرکلاس فیلم بگیرم و بعدش بارها و بارها ببینم لذت میبرم از اینکه یه وقتایی عین یه گربه ملوس میشه مظلوم میشه خوشم میاد و از تک تک کارهاش لذت میبرم به جز گریه کردنش که دوست دارم برم اونی که اشک جیگر منو در آورده پیدا کنم جیگرشو در بیارم بندازم جلو سگا.
میدونید من قبل از اینکه با تارزان غیرتی آشنا شم خیلی راحت بدون اینکه حس کنم وجود یکی مثل اون تو زندگیم کمه زندگی میکردم ولی الان میدونم اگه یه روزی نباشه زندگی من خیلی سخت میشه آخه الان دیگه بودنش رو تجربه کردم میدونم بودن یه تارزان غیرتی باحال و بامزه چه شکلیه الهی که بمونه برای من و بقیه
برای همه‌تون یه تارزان غیرتی باحال خفن آرزومندم

به نظرتون بابای من شبیه چه کسی میتونه باشه؟ چرا واقعا چرا چه پلیس نیروی انتظامی چه پلیس راهنمایی رانندگی بهش سلام نظامی میدن؟ کم مونده این ماشین نیروهای مسلح حین رد شدن از کنار ماشین ما ادای احترام کنن!!!
امروز برای بار نمیدونم چندم در طی این بیست و اندی سال تا یه پلیس بابای من رو دید چنان سلام نظامی‌ای داد که نشد نخندم ریسه رفتم از خنده البته هنوز هیچ کدوم به بامزگی اون سری نشده که کم مونده بود دو تا پلیس انتظامی اسلحه‌هاشونم بدن به بابام!
جریان از این قرار بود که داشتیم برای خودمون قدم میزدیم بعد دیدیم اااه پلیس داره دو تا از بچه محل‌های ما رو میبره بعدم اسلحه در آوردن!!! بابامم قاطی کرد یهو داد زد اینجا چه خبره اون دو تا بدبختم چنان هول شدن که نگو و نپرس!
موندم بابام شبیه کیه که پلیسا انقدر بهش سلام میدن! داداش بیا خودتو معرفی کن من به بابام مشکوک شدم اصلا! 

خب جونم براتون بگه که

مینیس یه چالش راه انداخته به اسم نمای امید جزو چالش‌هایی بود که ازش حس خوبی گرفتم پس منم بازی!

اینم نمای امید دو هفته اخیر من قبل از این فقط دو تا تابلو بیشتر داشت که بخاطر تمرینات ورزشم نیازمند دیوار بودم تابلوها جا به جا شدن.

اون کارت پستاله رو مامانم خودش برام رنگ کرده و توش تبریک نوشته و خیلی عزیزه اون شمع کنارش یادگاری از سالگرد به امامت رسیدن امام زمانه مال دی ماه سال ٩۴ اون مرغ کنارش جزو دلبرانه‌هایی بوده که عمه واسه دکوری اتاقم خریده چسبا حاوی خاطرات خنده‌دار دوران دانشجویی بابام و راهنمایی خودمه و سن‌شون از منم بیشتره شمع روش رو باز عمه خریده چون قابش صورتیه و منم برای یکی از دکوری‌هام شمع لازم داشتم ولی بزرگ بود عکسا هم پایینی وقتی ۵ سالم بوده عکسای بالاییش هم تولد ۴ سالگیم که بهترین تولدم بود هم به کام بچه‌ها هم به کام بزرگترها! اونیم که روش عکس چسبوندم در واقع آینه است که توش مقوا گذاشتم! اون گربه بالاشم مربوط میشه به زمانی که موبایلم ال جی بود برای قاب اون خریدیم که قاب اوجمل بسازیم لعنتی نچسبید که منم گذاشتمش بالا اون قاب‌هام که ست آینه بودن و مجسمه‌های توش بالایی اون حس رهایی که فعلا در پیش هستم و پایینی هم که خود الانمه که هی کتاب میخونه بلکه یکم بهتر بشه و راه رهاییش رو پیدا کنه بقیه چیزهام که وسایل ورزشیه توضیح ندارن فقط اون هولاهوپ یادگاری یکی از دوستای دبیرستانه و برای همین یکم بیشتر از یه وسیله ورزشی عزیزه و دیدنش سر ذوقم میاره که باهاش تمرین کنم با اینکه خیلی دردناکه.
پ. ن: بزنید رو عکس و تو اندازه اصلیش ببینید تا عمودی نمایش داده بشه. 

هوگویک علاوه بر اینکه یه رفیق جذاب و دوست داشتنی یه هم صحبت عالی یه سنگ صبور فوق العاده است یکی از بهترین و جذاب‌ترین معلم‌ها هم هست این فقط نظر من نیست که بگید خب تو دوستش داری که چنین نظری داری.
دانش آموزانش هم عاشقش هستن و سرش دعواست! جدی جدی سرش دعواست‌هااا.
خیلی دوست داشتم روز معلم میتونستم حسابی غافلگیر و خوشحالت کنم آقا معلم مهربون و جذاب ولی خب خودت دوست نداری من چیکاره بیدم؟
روز معلم رو به اساتید و معلم‌های فعلی و استاد و معلم بعد از این‌های بیان هم تبریک میگم! روزتون مبارک باشه امیدوارم که جزو معلم‌ها و اساتید خوب باشید همگی و گرنه که الهی به تیر غیب گرفتار شید اصلا! 

امروز تو باشگاه ازم اجازه گرفتن که موقع تمرین ازم فیلم بگیرن تا بتونن بگن که این متد حالت درمانیم داره بعد اینو به عنوان لایو گذاشتن اینستاگرام تا اینجاش که مشکلی نیست موقع لایو گرفتن هم کامل توضیح دادن که این شخص فلان و بیسار بعد یه خوشحالی اومده تیکه انداخته که معلومه ایشون سالها در عرصه ورزش فعالیت داشتن که یه حرکت ساده رو نمیتونن انجام بدن د آخه مگه کری خواهر/برادر؟
خدا رو شکر که من یکی حداقل مشکلم مال پاهامه نه درک و شعورم !

۱. هر چی به این بیست و پنج سالگی کذایی نزدیک‌تر میشم بیشتر استرس میگیرم مهم‌ترین دلیلش هم اینه که بیست و پنجم سالم میشه بدون اینکه مفید بوده باشم نه برای خودم نه دیگران و این خیلی بده!
۲. یکشنبه هفته پیش قرار بود برم نمایشگاه بابام گفت حالم بده الم و بلم نرفتیم و منم از آدینه بوک آنلاین سفارش دادم دیروز زنگ زد که فلان کتاب رو نیافتم منم دعوا کردم که غلط کردی نیافتی و چه و چه بعد من خیلیم حرصم گرفت که یه روزی گفته که نمایشگاه تموم شده!‌ (من همیشه با این موضوع فلان تا فلان مشکل دارم نمیدونم فلان دوم خودشم حسابه یا نه!) بعد فهمیدم تموم نشده دیگه تندی لباسمو عوض کردم و بدو بدو رفتم نمایشگاه و رفتم سراغ غرفه‌ای که طبق نرم افزار کتاب رو داشت بنده خدا کل غرفه رو گشت ولی نداشت گفت کم آورده بودیم تموم شده یعنی میخواستم بشینم گریه کنم دلیلی هم که باعث شده بود برای من انقدر مهم باشه این بود که شانس گند بنده تنها کتابی بود که به یکی دیگه قول داده بودم برات میگیرم!‌ حالا قرار شده یکی از سه تا کتاب‌های خودمو بدم بخونه.
۳. آیا فکر کردین تا نمایشگاه رفتم کتابی که میخواستم نبود دست خالی برگشتم؟ خیر چندتایی کتاب درسی گرفتم که خب هیچی یک عدد کتاب حرکات اصلاحی گرفتم یکم اصطلاحاتش سخته ولی تازه فهمیدم که بابا من که تاندونام رو عمل کردم مشکلم دیگه اون نیست بخاطر چند سال بد راه رفتن ماهیچه‌های خاصیم کوتاه شدن و بسیار راحت و آسون اوکی میشن حالا میخوام ۴ شنبه کتاب به دست برم باشگاه بعدم چون باشگاهم دو قدمی مطب ارتوپدمه برم پیشش و ببینم حرفمو تایید میکنه؟ اگه تایید کرد با همون کتاب بزنم تو سرش! چون به من هی آتل میده کشته منو در صورتی که نیازی نیست و بدون آتل با ورزش قابل اصلاح شدنه خلاصه که درست فهمیده باشم زنده نمیمونه ببعی! تقریبا هم مطمئنم درست فهمیدم چون توی این دو هفته بعضی از این حرکات اصلاحی توی کتاب رو مربی باشگاهم بهم گفته انجام دادم و کلی نتیجه داده!. 
۴. من هیچ وقت به ورزش علاقمند نبودم اصلا و ابدا اما مربیم انقدر باحال و جذاب و عشقه که من کل هفته رو به عشق اون تایمی که پیش مربیم هستم سپری میکنم و ذوق مرگم که میرم ورزش و با اینکه بعدش کلی خسته میشم کلی سرحالم انقدر که با ذوقی که فقط باید ببینید و مخصوص کودک درون خودمه تا خونه که حرف میزنم هیچی وقتیم میرسیم خونه ادامه داره تا بعد چای و بعدم که بابام میخواد بخوابه میرم تلگرام باز از اول برای تارزان غیرتی میگم.
۵. آیا چنین فردی که انقدر توی من انگیزه ایجاد کرده لایق این نیست که اونایی که منو دوست دارن براش دعا کنن؟ خصوصا که الان مشکلی براش پیش اومده؟ نبینم دعا نکردیدها مشکل حل نشه حاصل کم کاری شما میدونم! حیف سفیرم قم نیست و گرنه میگفتم بره حرم.
۶. سه شنبه هفته پیش آنجلا گفته بود امتحان میگیره منم خر زده بودم اساسی بعد صبحش فهمیدم که امتحانش بخاطر قدرت چونه زنی گادفادر دانشگاه یا همون استاد رپ کنسل شده و افتاده هفته بعد که خب فدای سرم نکته مهمش این بود همون موقع فهمیدم همون روز یه درس دیگه امتحان میانترم دارم و هیچی نخوندم ولی خب به لطف استاد آز آلی و آزمایش زیبای تقطیر که چیزی جز بیکاری و ول گشتن نیست نشستم خوندم و از هشت نمره هفت نمره گرفتم اون یک نمره هم سر خطای دید ازم کم شد و نه کمبود دانش و یا مثلا خطای خفن توی آزمایش فقط چون باید رو زانو میشستم و سخته برام وسطای کار سر خوردم یا بهتر بگم تلو خوردم و باعث شد که یه قطره آب بیشتر توی ظرف بریزم و نمره عزیزمان کم شود ولی خب راضیم.
۷. یکسری افراد برای من خیلی مهم هستن بعضیاشون رو ندیدم ولی خب تو یه بازه‌ای باهام رفتاری داشتن که بابت اون رفتار برام مهم شدن بعد خب همیشه حواسم بهشون هست و جالبه که یکی‌شون عادت نکرده و هر بار که نصف شبی بهش پیام میدم چرا بیداری یا بیداری؟ حس میکنم دچار سکته ناگهانی میشه که این از کجا فهمید و خب خبر نداره من حواسم هست به دوستام به بعضیا بیشتر به بعضیا کمتر یکسریا رو انقدر که دیگه نیازی نیست باهاش حرف بزنم میدونم خوب نیست و میدونم چرا میتونم بفهمم مشکل احساسیه یا کاری یا مثلا فقط با یکی یه بحث ریز داشته ولی خب این شخص یکم خنگه و هر بار تعجب میکنه و به وضوح میترسه و جا داره بگم مرسی که هستی من کلی به این خنگ بودنت میخندم اصلا دوست خنگ جذابه!
۸. امتحان فیزیولوژی گیاه دارم و میان ترم هم هست و دوست دارم برم کتابش رو آتش بزنم مشکل درسش نیست چون فیزیولوژی گیاه ۹۰ درصدش بیوشیمی متابولیسمه و در مورد چرخه‌های بیوشیمیاییه مشکل استادش هم نیست مشکل اینه من هنوز بیوشیمی متابولیسم نگرفته بودم اینو گرفتم و مجبورم همه چی رو حفظ کنم و این که چیزی که فهمیدنیه چون استادش وقت نمیکنه از پایه درس بده مجبورم حفظ کنم و تا بعدا ترم بعدی بفهممش عصبی میشم! خب تو اون روح‌تون عزیزان چرا بیوی متابولیسم رو از پیش نیازی برداشتین؟ ضرب المثل خر کمه میرن از قبرس میارن اینجا کاربرد داره! باید برم بهشون بگم نرید بابا همین دانشگاه ما پره به وفور هست.
۹. قدیما سلیقه آهنگم متفاوت بود آخه آهنگایی رو دوست داشتم که اون میخوند. فعلا یه مدتی هست اجداد ابی رو آوردم جلو چشمش خصوصا این آهنگ

 

من وقتی گرسنه هستم اولش خل و چل میشم و خب باید بگم خدا صبرتون بده یک ماه اینجا و اینستا چرت و پرت تر از چرت و پرت می‌خونید
و تسلیت بیشتر به تارزان غیرتی که من رو باید تحمل کنه اونم به صورتی که اولش رسما رد دادم بعدش عصبیم و دوست دارم یکی رو بکشم!
با این حال فرا رسیدن ماه رمضان مبارک

گفتم یکی از دوستا میگفت چون فلان دوست مشترک رو دوست دارم بهمانی گفته فلان و بیسار همون دوست مشترک‌مون که از این به بعد بهش میگم مرغ زرد کاکلی چون موهاشو زرد کرده بود و تپل مپلی هم بود عین یه مرغ تپلی!
شاید دوست خیلی خوبی نباشه اما همین که خونه‌شون حکیمیه بود و باعث شد من بلد باشم که میشه از زین الدین هم رفت حکیمیه و نگفتم اسنپی بیچاره منو یده راضیم ازش! 

آقا خر در گل مانده یا خر در چمن دیدین؟ ندیدین؟ الان من یکی رو ببینید خر در چمن رو دیدید! برای درس کارآفرینی باید پاورپوینت بسازم موندم که برای صفحه اول چه عکسی بذارم؟
موضوع سمینارم برشی از کتاب خلاقیت، نوآوری، کارآفرینیه. اصلاً عکس بذارم صفحه اول؟ عکس نذارم؟ عکس خود کتاب رو بذارم؟

من اگه کاره‌ای بودم و میتونستم ملت رو مجبور کنم به هیچ عنوان به برخی از بلاگرها اجازه نمیدادم برن اونم چی با تردن وب! به قول یه زله‌ای اینا با پا چک نخوردن! د چه حرکت بی‌ادبانه‌ایه؟
من میم سین پناه رو به عنوان یه بلاگر خیلی دوست داشتم و دارم و وبش رو با ذوق میخوندم الان با اینکه اینستاشو دارم دوست دارم کله‌اش رو بکنم که دیگه توی وبلاگ نمی‌نویسه و اینستاگرام شده محل نوشته‌هاش
توی بیان هم نگم براتون که چقدر از دست بعضیا شاکیم ولی دوست دارم لوموت رو بکشم!

من توی ماشین و کشتی و هواپیما شدیدا تهوع میگیرم مگه زمان کوتاهی رو توی ماشین و هواپیما باشم کشتی هم که کلا میبینم تهوع میگیرم! حالا من چه کنم که توی یک پرواز ۴ ساعته تهوع نگیرم و حوصله‌ام هم سر نره؟ چون متاسفانه توی این پرواز تنهام و خب اومدیم و شانس نیاوردم بغل دستیم آدم جالبی نبود و دلم نخواست حرف بزنم باهاش یا اصلا اون دلش نخواست. (پرواز طولانی تنهایی گاو است نقطه!)

دوست دارم چادرمو ببوسم بذارم کنار اما یه حسیم در درونم هست که میگه خر نشیا یک بخشیش میدونم بخاطر هوگویکه که واکنش بدی داد یعنی انگار حس کرد دیگه منم یکی مثل بقیه‌ام اما خب جدیدا با چادرم درگیرم دیگه مثل قبل نیست برام و میدونمم اگه فاصله بگیرم برگشتن به سمتش سخت میشه اما اینی هم که باشه ولی نخوامش مسخره است چون من به خواست خودم سر کردم و خب این حق رو دارم به خواست خودم سر نکنم به خصوص که میشه بی چادر هم محجبه باشی یکی از دلایل خیلی مهم این تصمیم رفتارمه چون ضد چادره باهاش جور نیست توهین به چادره میخوام آدم باشم‌ها نمی‌تونم بشدت نیاز دارم خودم باشم و وقتی چادر سر میکنم خودم نیستم چون مجبورم خیلی باادب باشم مجبورم سعی کنم غش نکنم از خنده و خب با توجه به شرایط و فشارهای روانی روم سانسور کردن بخشی از خودم به خاطر یه پوشش رو نمیتونم هضم کنم.

دیشب تا ۴ صبح بیدار بودم داشتم جزوه بیو رو کامل میکردم بینش هم یک سحری کوچولویی که بیشتر مبتنی بر مایعات بود می‌خوردم صبح ساعت ۸ بیدار شدم رفتم دانشگاه و بعدش تا ۴ بعد از ظهر دانشگاه بودم بعد اومدم خونه فقط دو ساعت خوابیدم ولی با هول بیدار شدم چون فکر کردم سالهاست خوابیدم! خلاصه که از جغد رد کردم دارم فضایی میشم

خدایی چه زن چه مرد با هر نسبت و سنی بیاید شعور و فهم داشته باشیم و انقدر احمق و روانی نباشیم که وقتی می‌بینیم یکی واقعا خسته از مدرسه/دانشگاه/سرکار اومده شروع کنیم یک نفس نق زدن بذاریم حداقل کپه مرگشو بذاره یا حداقل حداقلش یکم نفس بکشه بعد شروع کنیم سرویس کردن مغزش و اگه رعایت نکردیم از اینکه یهو عصبی شه و تر بزنه بهمون ناراحت نشیم حالا هر خری که هستیم!
خلاصه‌ترش اینه که کاش تمرین کنم/کنیم وقتی پنجاه سالم شد مثل خرمگس گرامی بیشعور و عوضی نباشم/نباشیم و فکر نکنم/نکنیم حق دارم/داریم بخاطر سن بیشتر گوه زندگی کسی رو بخورم/بخوریم!

من از اون دسته از شکموهایی هستم که وقتی روزه میگیرم وقتی اذان مغرب رو میگن انگار بهم دنیا رو دادن عید فطر هم نگم براتون اصلا خود بهشت به روم باز میشه! حالا این یک بخش از داستان عید بخش دیگه اینکه چون عید میشه میرم سراغ کارهایی که من بهشون میگم بکش و خوشگلم کن ولی خب اکثر زن‌ها و دخترها راحت انجام میدن اما اگه به من باشه همین مناسبتی هم انجامش نمیدم و اون هم چیزی نیست جز برداشتن ابرو! یعنی برای من واقعا شکنجه است.
امروز به مناسبت عید هم با هر کسی که قهر بودم یا دعوا داشتم صلح کردم و خب الان خوشحال و شاد و خندانم.
امیدوارم شما هم عیدیه یک تغییر مثبتی بدین به زندگی‌تون و اینجوری نباشه که براتون هیچ فرقی نکنه چون واقعا حیفه و آدم باید دنبال بهانه‌های ریز و درشت باشه برای بهتر شدن.
+ چه باحال تولد قمری وبلاگمه یادم نبود اومد کلمه کلیدی بزنم یادم اومد!

۰. مرسی از آنه که یادم بود بقیه‌تون هم قهرم اصلا!!! آی دختر بچه لوس و اینا
۱. ما دو تا استاد آزمایشگاه داریم که بشدت با هم صمیمی هستند با اینکه اخلاق‌هاشون بسیار فرق داره یکی‌شون به ظاهر جدی و خشک و سختگیره ولی خب همیشه ته ترم بچه‌ها راحت بودن اما اون یکی تو طول ترم سخت نمیگیره ولی ته ترم همه داغون میشن یعنی تا ترم پیش اینجوری نبودها ترم ما زد تردمون! اولی اخلاقش شبیه تارزان غیرتیه از دور شاید ترسناک باشه ولی در کل خیلی مهربونه و دومی به نظر گوگولی و مهربون میاد ولی عین خودم عند خباثته و خب خیلی چیزها هست که بین این دو نفر و ما دو نفر شبیه هم دیگه است و من هر سری به تارزان غیرتی میگم آینده ماست‌ها! 
اینی که شبیه منه یک امتحانی گرفت که میتونم بگم کنکور بود برای خودش بعد دید اوضاع نمره‌ها داغون شده و ۱۵ من شد ۱۹ دیگه ببینید چقدر داغون بوده اوضاع نمرات! این از اولیش!
۲. چند وقت پیش یعنی دقیقا وسط امتحانات عملیم یکی گفت دلم گرفته میای بریم مشهد؟ یکم حساب کتاب کردم دیدم من که نمیخوام بیوشیمی بخونم و نخونده بیست میشم پس بزن بریم جاتون خالی ۲۴ ام مشهد بودم.
۲-۱. متاسفانه نشد که تعداد زیادی از دوستامو ببینم اما تونستم یکی از بلاگرها رو که اندازه خواهر دوستش دارم ببینم و بسیار لذت بردم از کنارش بودن و اون کسی نیست جز

ترانه‌ی عزیزم

۲-۲. چرا آب مشهد انقدر تشنگی رفع نکنه؟ چرا آب معدنی انقدر گرونه؟ آدم حس میکنه رفته اروپا!
۲-۳. وقتی رسیدم حرم به چند نفر زنگ زدم اول از همه استاد آنجل که جیگر منه بعد دیدم اااه رد داد گفت نیم ساعت دیگه زنگ بزن بنده خدا فکر کرده بود سوال درسی دارم و نمیدونست چه خبره منم میخواستم صبر کنم یهو ساعت رند ۱۱ بشه بهش زنگ بزنم ولی خب خودش چند دقیقه به یازده زنگ زد بعد وقتی فهمید چیکارش داشتم انقدر شدید ذوق کرد که دلم نیومد براش از حرم فیلم نگیرم و نفرستم در این راستا شارژ گوشیمم تموم شد و کلا مرد!
۲-۴. پرواز رفت و برگشت نشسته بودیم رو بال هواپیما و خب تقریبا میشه ته به شوخی داشتم میگفتم که بال هواپیما کراش زده رومون داره چشمک هم میزنه شایدم قراره سقوط کنیم خدا فرستاده ته که نمیریم آخه فقط سرنشینان هواپیما میمیرن دقیقا همین لحظه یهو افتادیم تو چاله هوایی و تا یک ربع هم درگیر بودیم و دل و روده گرامی اومد تو دهن‌مون و من داشتم میگفتم خدایا قبلا با جنبه‌تر بودیا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی!
۲-۵. امان از ما سیدها! البته من سید نصفه محسوب میشم ولی امان از ما!‌ چراشو نمیشه باز کرد!
۳. شنبه نرفتم باشگاه از بس که درد داشتم ولی خب درست و حسابیم درس نخوندم و بعد میگفتم بابا بیوشیمیه دیگه نخونده بیستم
۴. صبح پروتئین‌ها و آنزیم‌ها رو یک نگاهی انداختم و نیم ساعت مونده به امتحان رفتم دانشگاه و در اینجا جا داره بگم اسنپی دوستت داریم!‌ یک اسنپی باحالی بود که نگم براتون کلی خندوند منو. رسیدم دانشگاه و با تارزان غیرتی رفتیم سر کلاسی که تو کارتمون زده بود بعد دیدیم چه زیبا کلا هشت نفریم! بعد از اینکه یه مقدار از تایم امتحان گذشته تازه اومدن ما رو بردن سالن اجتماعت بعد گفتن سوال کمه بعد سوال دادن چک نویس ندادن! یعنی جا داشت همونجا پاشم بزنم تو گوش تک تک مسئولین دانشکده
۴-۱. شکر خدا امتحان رو بیست میشم ولی خب استاد عزیز ۵ نمره رو سخت داده بود و منم اولش دچار بحران شدم یک لحظه ولی سریع خودمو جمع کردم ولی چون هر کسی اومد بیرون داغون بود و خودمم توقع سوالات اون مدلی نداشتم میخواستم فحش بدم که ر.دم تو این سوالات یهو استاد رپ اشاره کرد استاد اینجاست و خفه شدم.
۴-۲. مردم برای مرام معرفت استاد رپ که برگشته به استاد میگه استاد اگه به این بیست ندی من خودمو میکشم! یعنی اگه اسلام دست و پامو نبسته بود میپریدم ماچش میکردم.
۴-۳. بعد امتحان کوفت هم با دوستا میچسبه به خصوص اگه بهترین دوستات باشن.
۵. احتمال زیاد تا سوم نباشم چون باید بشینم بخونم شما که نگران نمیشید البته جهت اطلاع آنه گفتم. آی زبون درازی!

یک عدد دانشجوی خسته و لهیده هستم که انقدر داغون شده بود حتی اساتیدش دلشون براش کباب شد روز آخر! خدایی ترم دیگه اگر خواستم یک جوری واحد بگیرم که ۵ تا امتحان رو پشت هم بدم بگیرید منو بزنید. 
امتحاناتم به جز دوتاشون خیلی عالی بودن و راضیم ازشون و یکشنبه دوم یکی از امتحاناتی رو داشتم که ازش راضی نبودم بخاطر اینکه من شنبه‌اش هم امتحان داشتم و نرسیدم بخونمش و گفتم صبح میخونم ولی صبح روز امتحان یه کار اداری داشتم و لعنتیا اجازه ندادن جزوه‌امو ببرم تو و مجبورم کردن با کیفم بدم بره و بعدشم منو تا نیم ساعت مونده به امتحان علاف کردن و جا داره سجده شکر به جا بیارم که امتحان اون روز رو نیفتادم و ۱۴ شدم ولی خب دلم سوخت چون میشد راحت بیست بگیرم.
امتحان دومی هم سومین امتحان روز سوم تیر بود که دیگه واقعا مغزم داشت ارور میداد و نمیفهمیدم کی به کیه! نمره‌اش هم نیومده ببینم چه گندی زدم و خب بشدت نگرانم معدلم با مغز بیاد پایین.
الان نزدیک دو ماه شده که میرم باشگاه و با متد EMS ورزش میکنم و بسیار نتیجه گرفتم هم سایزم حسابی کم شده و شلواری که قبل باشگاه پام نمیرفت الان انقدری گشاد شده که تونستم زیرش شلوار ورزشیمم بپوشم و به غیر از این به جهت حرکتی عالی شدم البته عالی به نسبت خودم ولی میدونم که یه روزی میرسه میام میگم از نرمال جامعه بهترم در این حد امیدوارم به تلاش خودم و دلسوزی‌های مربیم.
استاد بیوشیمی من گفتن با من کار دارن بعد امتحانات الان دل تو دلم نیست بدونم چه کاری و بابتش ذوق و استرس دارم!
بشدت بابت اون کار اداری یکشنبه التماس دعا دارم دعا کنید جوابش مثبت باشه و خیلی هم زود بیاد.

آقا هر کسی غیب میشه قرار نیست عروس یا داماد شده باشه که! من سنت شکنم نه عروس شدم نه قراره عروس بشم نه خبر مشابه! 
یادتونه گفتم استادم گفتن یک کاری دارن و اینا؟ آقا باورم نمیشه یعنی شوک بودم قشنگ استاد جان می‌خواستن توی تصحیح برگه‌های امتحان بهشون کمک کنم دیگه نگم چقدر حس خفنی داشت که استادت انقدر قبولت داشته باشه. البته شکر خدا خود استاد همه اوراق امتحانی رو صحیح کردن حالا چرا؟ چون اگه من توش دخالتی داشتم یقینا دیگه نمیشد دهن یکسریا رو بست همین‌جوریشم نمیشه دهن‌شون رو ببندی!
طرف خودش توی طول ترم نخونده بعد توقع داره با یک شب بیو خوندن بیست بشه! نه داداش از این خبرها نیست بعدشم اگه فکر کردی واقعا در حد پانزده نمره نوشتی بازم یا سخت در اشتباهی یا اصلا حقت بوده استاد دلش خواسته بهت خیلی ارفاق نکنه چه ربطی داره که تو گروه میگی دست‌های پشت پرده تو این موضوع دخیلن! اصلا آره من دست پشت پرده‌ام به استاد گفتم به ایکس و ایگرگ بهتر نمره بده استادم عاشق چشم و ابروی منه به دوستام هجده نوزده داده به تو نه دلت بسوزه اصلا! 
یعنی نمی‌دونین چه جنجالی شد این نمره بیوشیمی! توی کلاس فقط دو تا بیست داشتیم یکیش بنده بودم شکر خدا و یکیش یکی از پسرها که توقع نمیرفت در این حد خفن باشه! بعد استاد بسته به صلاح دید خودش به بقیه ارفاق کرده بودن بعد دعوا شده بود بیا و ببین! حالا خوبه کسی نمره تارزان غیرتی و وضعیت برگه‌اش رو نمیدونست و گرنه الان دار زده بودن ما رو‍!
آخه اون دختره از همون موقع که اومد بیرون گفت حدود ۱۵ میشم بعد تارزان غیرتی دو صفحه اول رو ننوشته بود و هی به من میگفت فقط پاس میشم بعد وقتی نمرات اومد دیدیم به به چه میکنه این استاد آنجلا به تارزان داده ۱۸ خود تارزان هم بشدت معتقده این نمره حقش نبوده و هر جور حساب میکنه نمیشه که ۱۸ بشه حتی اگه نمره روی نمودار رفته باشه و تنها توجیهش اینه که من سرکلاس خیلی بهش می‌چسبیدم و استاد جان می‌دونست که من چقدر دوستش دارم و چقدر برام دوست خوبیه حالا دلیلش هر چی بوده بسیار لذت بردم از اینم که اونایی که باهاشون حال نمیکردم کم شدن بسیار کیف کردم اصلا یه جوری بود که خب میشه گفت بله حق داشتن فکر کنن من تو نمرات نقش داشتم در حالی که من کلا با استاد ۴ بار تلفنی حرف زدم و دیگر هیچ و تازه وساطت تارزانم نکردم چون به نظرم نیاز به وساطت من نداشت وقتی پاس میشد و نمراتم قرار بود بره رو نمودار خلاصه که عاشق استاد جان بودم بیشتر عاشقش شدم با این نمرات خفنش!
باشگاهم دومین دوره از ای ام اس من تموم شد و دست دست حالا قر قر! واقعا بابتش خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم دست میزنم من پا میکوبم من شادانم و قراره از شنبه سه جلسه در هفته یه چیزی برم که اسمشو هی یادم میره! ترکیبی از همه چیزه
من هنووووووووووووز منتظر خبر اون کار اداری یکشنبه‌ام یا دعا کنید یا دعا کنید یا من گریه میکنم دعا کنید دیگه مرسی
این چند وقته ارتباطم م خیلی خوب شده هر روز کلی حرف میزنیم و کلی میخندیم و بابت این موضوع خوشحالم دعا کنید که این وضع خوب بودن ادامه‌دار باشه.
میدونم نه بابای مجازی نازنینم وبلاگمو میخونه نه اونی که دو شب پیش کلی حرف زدیم و احتمالا فقط چارلی به صورت محو بدونه چه کسی رو میگم چون باهاش در این مورد حرف زدم. میتونم بگم من واقعا به اینکه بابای وبلاگیم عاقل و فهمیده است ایمان آوردم دیگه وقتشه جدی زن بگیره و بابا بشه که بسیار پدر خفنی میشه لعنتی!
پارسال مرداد من ازتون نظر خواستم برای کلیپ تولد و با کلی ذوق و شوق برای یکی کلیپ ساختم بعد واکنشی داد که وا رفتم! بعدم که میگفت من رو یادش نمیاد اون روزها خیلی ناراحت شدم که یک دوست که برام بینهایت عزیزه منو از یاد برده و بابا جانمان میگفت خیر ایشون فراموشت نکرده حتما یه دلیلی داره که اینو میگه و خب بله دو شب پیش لو داد که حق با پدر بزرگوارم بوده از همین تریبون میگم چاخلصیم بابایی! ولی لو نداد چرا میگفته که من رو یادش نیست و این شده یه معضل جدید که این چه مرگشه خب؟ بگیرم بزنمش؟ ببرمش بدمش دست چنگیز یا هولاکو؟ فحشش بدم؟ ببرمش تو خاطرات و با یکسری حرفا و پستای خودش عذاب الهی بهش نازل کنم یا چی؟!
نکته: موضوع عشقی نیستا جو ندید که اصلا حوصله مسخره بازی ندارم!
سوال: اینستا من رو از لایک کردن محروم کرده ایضا کپشن پستامو میخوره با اینکه کوتاهن کسی میدونه چرا؟
و در آخر بازم بابت کار یکشنبه برام دعا کنید با تشکر 

کارم درست شد ویزام اومد. حالم غیرقابل توصیفه خیلی ذوق دارم از اینکه قراره سنی که همیشه نسبت بهش دید منفی داشتم خیلی جذاب‌تر از بقیه سال‌های گذشته تموم بشه و به ٢۶ سالگی سلام کنم کنار مادرم توی یه سفر خفن یک ماهه.
امروز ساعت ١٢ و خرده‌ای مادرم گفت ویزات نیومد؟ گفتم نه چون پیامک نیومده بود کد پیگیریم رو وارد سایت vfs کردم دیدم ااای بابااا نوشته هنوز که هنوزه مدارک در حال پردازشه خلاصه غمیگن و مضطرب نشسته بودم که ساعت ١٣ و خرده‌ای برام یه پیامک اومد با این مضمون که ویزای شما صادر شده و پاسپورت شما در ویزا سنتره بین ساعت 3 تا 5 هر روز کاری میتونید برید دریافت کنید. تند تند ناهار خوردم و بدو رفتم ویزا سنتر. ویزا سنتر نگو تونل وحشت بگو!
برقا رفته بود شده بود یه دالان پیچ در پیچ تاریک شبیه این فیلم ترسناک‌ها. همزمان با من دو تا آقا هم اومده بودن ویزا بگیرن بعد من میخواستم بگم ببینید شماها حداقل ۴٠ سالتونه بمیرید خیلی ضرر نکردید من هنوز جوونم آرزو دارم شما جلو برید که اگه روحی چیزی اومد شما رو ببره![آی بچه خیلی بی‌جنبه]
خلاصه که همینا فعلا

روز اول (۱۳۹۸.۵.۵):

ساعت ۳ صبح خونه‌مون

من: بریم؟ دیر نشه! (پروازم ساعت هشت و نیم بود ولی چون برای عمه‌ام مشکل پیش اومده بود میترسیدم!)
بابا: زوده! سعید خودش سر ساعت ۴ میاد دنبالمون دیگه (راننده فرودگاه که سر رفت و آمد عمه باهاش آشنا شدیم و آدم خوبیه)
خلاصه سعید یک ربع به چهار پیام داد دم در خونه ماست و من بدو پاشدم که برم! دیگه راه افتادیم سمت فرودگاه و انقدر این بشر آروم رانندگی کرد که با اینکه میشه از خونه ما تا فرودگاه رو بیست دقیقه‌ای رفت حدود چهل و پنج دقیقه طولش داد و من کلی حرص خوردم! وقتی رسیدیم دیدیم که بله تازه پنج و نیم شروع میکنن چمدون تحویل میگیرن!
اولین نفر چمدونم رو تحویل دادم و ویلچر گرفتم و چون صف نبود ساعت پنج و چهل دقیقه دم در گیتی بودم که از اونجا باید سوار هواپیما می‌شدیم خلاصه ساعت نزدیکای هشت و نیم شد و سوار شدیم و بعدش من تا نشستم رو صندلی گفتم میشه بهم یه قرص ضد تهوع بدین؟ یه قرص ضد تهوع خوردم و بعدش هی بیهوش میشدم و هی به هوش میومدم! یه صحنه بیدار شدم دیدم که ساعت ده و نیمه و طبق بلیط باید میرسیدیم ولی نرسیدیم به بغل دستیم که یه آقای مسن و بسیار سفر کرده و باحالی بود پرسیدم من که خوابم برد تاخیر داشتیم یا چی؟ بعد داشت توضیح میداد که تایم پرواز چهار ساعت و نیمه و هر چی به سمت غرب میریم ساعت میره جلوتر و اینا که یادم اومد لعنتی ساعت مچیم رو ساعت ایرانه و هنوز دو ساعت و نیم دیگه رو هواییم!
خلاصه پرواز گذشت و آخرین نفرات پیاده شدیم که با ویلچر بریم بعد گفته بودن که یکی از ایرلاین ایران میاد و فارسی بلده من رفتم دیدم ااای آقا اینی که اومده دنبال من که روی پیشونیش مهر خورده ساخت اتریش! و داره با لهجه آلمانی انگلیسی حرف میزنه! خلاصه که با استرس ناقص بودن زبانم نشستم روی ویلچر اما جونم براتون بگه که از بس خانوم باحالی بود و غلطای من رو اصلاح میکرد باهاش حرفم زدم کلی هم خوشم اومد از خانومه و اگه تو فرهنگ‌شون بغل کردن یه جور ناجوری نبود بغلش میکردم ولی خب انقدر که آدمای سردی هستن و فرهنگ‌شونم با بغل کردن هم جنس مشکل داره ترسیدم والا!
منتظر چمدون بودیم که مامانم زنگ زد و گفتم منتظر چمدونیم و آقا چشم‌تون روز بد نبینه چون نفر اول تحویل داده بودم چمدونم آخرین نفر اومد و وقتی رسیدم به خروجی مامانم یه جوری با ذوق دویید که نگم براتون با تشکر از همسر گرامی مادر جان که فیلمشو گرفته هی میبینم هی میبینم هی یاد اون روز میفتم لبخند میزنم از ذوقش.
دیگه روز اول با حرف و اینا گذشت و شبش من و مامانم چون شب قبلش درست نخوابیده بودیم بیهوش شدیم و فردا ساعت چهار و نیم بیدار شدیم! 

روز دوم (۱۳۹۸.۵.۶):

بعضی از آدما همه چیز تمومن یکی‌شون شراگیم (همسر مادرم؛ لقب نیستا شراگیم یعنی شیر آگین اسم پسر نیما یوشیجم بوده و واقعا اسم همسر مادرم شراگیمه) از همه چیز تمومی این بشر میشه به آشپزیش اشاره کرد خلاصه یه صبحانه حسابی توی بالکن‌شون خوردیم و بسیار لذت بردیم بعدش یکم به کارای شخصی رسیدیم و ناهار رفتیم یه جای بامزه که میتونستی سلف سرویس از هر غذایی میخوای بکشی منم کوچولو کوچولو از همه غذاهاش کشیدم و امتحان کردم و میتونم بگم مرغ و گوشت رو عالی میپزن برنج‌شونم خوبه چه ساده چه برنج با سبزیجات بعد خود سبزیجات رو خارق العاده خوشمزه درست میکنن و در نهایت میتونم بگم اصلا و ابدا سمت پاستاهای اتریش نرید بیمزه و افتضاحه! بعدش رفتیم باشگاه و ورزش کردیم (همچین آدمیم ورزش رو تو سفرم ول نمیکنم بله!) و بعدم میتونم بگم چون ننوشتم شام چی خوردیم و خوابالو بودم یادم نیست ولی یادمه یکی از این دو شب هات داگ خوردیم که با هات داگ ایران خیلی فرق داشت و من میدونم دلم براش تنگ میشه!

روز سوم (۱۳۹۸.۵.۷):

من و مامانم بازم ذوق داشتیم و کله سحر بیدار شدیم و بعد از صبحانه رفتیم کلیسای نزدیک خونه‌شون و بعدشم یکم دور زدیم همون اطراف و برگشتیم خونه و چون کفش پای منو اذیت کرد نرفتیم گشت و گذار و به جاش تو خونه کلی خنده و شادی کردیم و قرار شد فرداش بریم برای من کفش بخریم.

روز چهارم (۱۳۹۸.۵.۸):

بازم من و مامانم ذوق داشتیم یا هر چی که کله سحر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش نزدیکای ۱۱ از خونه زدیم بیرون بریم خرید قصدمون این بود که بریم یه کتونی و یک لباس شیک برای تولدم بخرم برای همینم با اتوبوس رفتیم خیابون ماریا هیلف (لازم به ذکره که من به راننده اتوبوساشون تعظیم میکنم چون اینجا خیابونا خیلی باریکه بعد همه چی درهمه یه جورایی، موتور نیست خیلی کمه ولی پر دوچرخه است بعد یهو داری میری می‌بینی ریل مترو اومده رو زمین یه جاهایی هم که کلا ترن زمینی دارن و خلاصه که باید خیلی خفن باشی تا یه اتوبوس برونی) خلاصه رسیدیم به خیابون مورد نظرمون که ما بهش میگیم پهلوی چون بشدت شبیه خیابون پهلویه اول رفتیم و من یه کتونی خریدم و ست مکس ایرم کامل شد دیگه! الان میتونم ادعا کنم خود صاحب نایک اندازه من مکس ایر نداره! الان فقط دو طرح متفاوت مکس ایر ۲۰۱۹ دارم! یه همچین نایک دوستیم!
بعدش دیگه قدم میزدیم و مغازه‌ها رو نگاه میکردیم و هر جا من خسته میشدم میرفتیم توی محوطه باز یه کافه میشستیم و آب یا قهوه میخوردیم که توی یکی از اینا تا اومدیم بشینیم دو تا دخترم اومدن بعد ما به خاطر سایه میخواستیم بریم یه نقطه خاصی بشینیم که سایه‌اش کامل بود اونام میخواستن همونجا بشینن بعد دختره که نفهمیده بود ما ایرانی هستیم یهو گفت حالا اینام دقیقا باید بیان همینجا بشینن مامانمم یهو گفت مگه خریدی اینجا رو؟ خلاصه باید قیافه دختره‌ رو میدیدین خیلی باحال ضایع شد.
دیگه تا نزدیکای ظهر گشتیم و هنوز لباس مهمونی پیدا نکرده بودیم! مانتو و کاپشن پاییزه که تو برنامه‌مون نبود رو خریده بودیم ولی مگه لباس مهمونی و دمپایی رو فرشی پیدا میشد؟ خلاصه که رفتیم رستوران ترکی و شیش کباب خوردیم (یه چیزی که جالب بود کنار کباب برنج که گذاشته بودن هیچی بلغور گذاشته بودن خیلیم خوشمزه میشد به نظرم یه بار که تو خونه چنجه پختید به جای برنج بلغور بپزید خوشمزه‌تره؛ یه چیز دیگه هم اینکه چیزی که اینجا بهش میگن ریحون به ذائقه ما نمیسازه و خیلی بدمزه است اصلا امتحان نکنید به نظرم!)
بعدش رفتیم گشتیم و گشتیم و دمپایی روفرشیم خریدیم ولی هنوز لباس پیدا نشده بود دیگه داشتیم میگفتیم ولش کن با همون لباسایی که‌ آوردم یه چیزی ست میکنیم و میریم که یهو مامانم گفت بیا بریم توی این مغازه و اینجا چیزهای خوشگلی پیدا میشه و خلاصه رفتیم تو و یه چیزی انتخاب کردیم بعدش رفتم پرو کنم که فروشنده‌اش اومد خیلیم خانوم خوبی بود همون اول برامون آب آورد و تهشم لباسی که خریدیم رو خودش پیشنهاد داده بود و خیلی شانسی و اتفاقی بعدا دیدیم ااا چه باحال ما دقت نکرده بودیم لباسه با دمپایی‌هام سته و به جز اون با دستبند و گردنبدم سته و از اون باحال‌تر اگه شب بخواهیم بریم بیرون و سرد باشه با کاپشنی هم که خریدیم ست میشه یه همچین لباسی پیشنهاد داد خفن جان!
از اونجایی که روز تولدم خیلی خوب بود و خود مهموناش به تنهایی پست مستقل میطلبن هر کدوم باشه بعدا درباره تولدم میگم فقط میتونم بگم که شب تولدم خیلی خوب بود و خیلی خوشحالم که تولد بیست و پنج سالگیم کنار مادرم بود دیگه اون حس بدبختی رو که به بیست و پنج ساله‌ها داشتم ندارم.

خدا بخواد شنبه دیگه دارم میرم جدی جدی. با اینکه نت هست کامپیوتر هست ولی احتمالا نیام وبمو آپدیت کنم! ولی شما یادم کنید!
دیگه اینکه امیدوارم وقتی اومدم کلی خبرهای خوب خوب بخونم تو وبلاگ‌هاتون. 
فعلا تا بعد که با سفرنامه بیام، میخوام یه سفرنامه بنویسم عریض و طویل پس لطفا این مدت هویج زیاد بخورید! 

اگه یهو بفهمید که دوست‌تون یا یه عزیزتون دچار بیماری دو قطبی هستش چیکار می‌کنید؟ این اختلال یعنی اینکه بین جنون و افسردگی در گردش و چرخشه و بسته به نوع بای پلارش میتونه فصلی یا جور دیگه باشه. البته قرصایی هست که باعث میشه بیماری تا حدی کنترل بشه مگه تو شرایط استرس زای شدید.
شما بودین چیکار میکردین؟ یا اگه یه روز بفهمید خودتون بای پلارید چه می‌کنید؟ 

من همیشه نگران ۲۵ سالگی عزیز بودم فکر می‌کردم سن ترسناک و غم انگیزیه! و انقدر این حس در من قوی بود که وقتی یکی می‌گفت ۲۵ سالشه دلم براش می‌سوخت و حتی یک بار وقتی یکی از دوستام توی ۲۵ سالگی عروسی کرد کلی گریه کردم که آخه چرا ۲۵ سالگی که سن نحسیه چرا ۲۴ سالگی یا ۲۶ سالگی نه. ولی از اونجایی که بعد ۱۷ سال تولدم کنار مامانم بود حس میکنم اشتباه میکردم و ۲۵ سالگی خیلیم نازه، گوگولیه، عزیزه.

روزهای قبل که خرید کرده بودیم و خریدهامون تموم شده بود رسیده بودیم به جینگول کردن بنده و تمیزکاری خونه برای همینم بعد از اینکه صبحانه خوردیم مامان جان برام موهامو کوتاه کرد خیلیم شیک و خفن و مجلسی بعدم ابروهامو تمیز کرد و بعدشم تانیا جان اومد خونه رو تمیز کردن و بعد یهو فهمیدم که اوووه شت مهمون داریم من تا قبلش فکر میکردم مهمونی نداریم و خودمونیم بعد چون لی‌لی‌پوت گفته بود میخواد تولدم پیشم باشه و میدونستم که از کانادا اومدن اینجا که اگه شد ببینیم هم دیگه رو و خب من پیچونده بودمش چون با مامانش حال نمیکنم و بعد از اون ور لی‌لی‌پوت به مامانم زنگ زده بود که آره نیوشا کی میاد و فلان بعد مامانم زنگ زد که می‌خوای لی‌لی‌پوت رو برای تولدت دعوت کنیم و اینا؟ بعد خب من می‌دونستم که مامانم با مامان لی‌لی‌پوت حال نمی‌کنه گفتم نه چون می‌دونستم باهاش خوش نمی‌گذره بعد دیگه گفتم نکنه لی‌لی‌پوت رو دعوت کردن که گفتن نه دوستامونن و تو نمی‌شناسی و من یه نفس عمیق کشیدم و البته استرس گرفتم یعنی کیان؟ بعد مامانم گفت که دو نفرن یکی‌شون اون دوستم که ازش برات گفتم قبلا و اینا و یکی هم اون پسره که گفتم همکار شراگیمه و ۷ تا زبان بلده (گوگل ترنسلیته انصافاً و من می‌خواستم بهش لقب گوگل ترنسلیت بدم ولی چون دوست داره ایرانی باشه! شما تجسم کن این بنده خدا فرانسویه ولی آرزوشه که ایرانی باشه! ما چقدر خفنیم؛ خلاصه که به خاطر اینکه دوست داره ایرانی می‌بود بهش میگم پسر ایرونی) 

دیگه قرار بود مهمونای گرامی ساعت ۷ بیان ولی ساعت ۸ بود و نیومده بودن و من به شخصه داشت چرتم میگرفت چون ساعت خوابم تنظیم نبود و داشتیم مسخره بازی در میاوردیم که وااای فکر کن مهمونا میان و تولد منه و من خوابم باید بگید که بچه‌مون نوزاده نیاز به ۱۸ ساعت خواب داره از اون ور مامانمم خیلی زود می‌خوابید و دیگه داشتیم شوخی می‌کردیم که دیدیم ااا چه باحال با هم رسیدن مهمونا و بعدش همون دم در مامانم خانم گل و پسر ایرونی رو معرفی کرد و اسم من رو بهشون گفت بعد پسر ایرونی که میگم دیگه ترنسلیته گفت اسمش یعنی چی بعد مامانم معنیش رو گفت بعد اون برگشته میگه که من فکر کردم معنیش میشه گربه نو! یعنی لعنتی نصف اسم منو به یه زبون نصف دیگه رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد و کوبید بهم دیگه. من این اسمم (وی دو اسمه است اگر نمیدونید بدونید!) خیلی تنوع داره هر کسی یه چیزی میگه یه سری هم یکی گفته بستنی نونی! 

دیگه رفتیم بالکن بگو بخند و لمبوندن خوشمزه جات تولد منهای کیک و شام البته بعد دیگه اونجا من و خانم گل کلی حرف زدیم و انقدر ازش خوشم اومد که اگه پسر بودم ازش خواستگاری میکردم! لعنتی خیلی همه چیز تموم و خوب بود یکی از بهترین شخصیتا رو داشت و پسر ایرونی هم یکی از عجیب‌ترین آدمایی بود که من دیدم از منم خل و چل‌تر تو هر زمینه‌ای! ولی خب از ویژگی‌های باحالش این که اسلامو خیلی قاطی پاطی قبول داشت که اینم برمیگرده به فرهنگ جایی که بزرگ شده و قابل درکه ولی خب برام جالب بود نه فقط پسر ایرونی حرفا و عقاید مذهبی خانم گل هم برام جذاب بود شاید اصلا بابت همین چیزها از جفت‌شون خوشم اومد تو جایی که داشتن پسر ایرونی رو مسخره میکردن رفت نمازشو خوند و یا مثلا خانوم گل میگفت من نمیدونم چرا مردم با روسری و حجاب توی ایران مشکل دارن حالا بود و نبود یه روسری مگه چقدر مهمه؟ مفید و مختصر بگم که اعتقاداتشون رو خیلی دوست داشتم 

بعد دیگه رفتیم پایین شام بخوریم و من کیکم رو ببرم و اینا و دیگه شامو خوردیم و یکم زدیم رقصیدیم و شادی شنگولی کردیم بعد مامان رفت کیک رو آورد و دیدم واهاااااهاااای کیکم یه کیک شکلاتیه که روش یه عروسک جغد نشسته واااااااااااااای خر کیف شدم بعد دیگه کادو هم که کادوی شراگیم لو رفته بود! یه لپتاپ بود و بسیار لپتاپ خفنی گرفته و ذوقش رو دارم چون لپتاپم خراب شده بود و اعصاب برام نمونده بود از دستش! بعد خانم گل که هی میگفت ببخشید که بدل گرفتم و فلان و بیسار یه گردنبند خیلی خیلی خوشگل سواروسکی گرفته بود که واقعا ذوق داشتم براش چون واقعا هم خوشگل بود هم برای کسی که ندیدیش خیلی خفنه و واقعا توقع کادو نداشتم و خیلی ذوق زده‌ام کرد و کادوی مادر خانومی که یه گردنبند خیلی جیگر و گوگولی شکل گل که بسی شادم کرد.

بعد دیگه باز یکم حرف زدیم و خندیدیم و بعدشم دیگه نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود و لالا.

+ این پست رو از ۲۱ مرداد دارم می‌نویسم!

+ یکی از بهترین تولدهام بود و امیدوارم هر کسی که از سن خاصی یا هر چیزی میترسه و بابتش نگرانی داره مثل من براش به بهترین شکل ممکن بگذره و ببینه ترسش الکی بوده.

+ مرسی از کسایی که توی پستای قبل تبریک گفتین

+ عکس جغدمو نمیذارم چون یکی که اسم نمیبرم برگشته میگه از تو جوب پیداش کردین؟!!! همین که زنده است نشون دهنده عزیز بودنشه و گرنه که واقعا بهم برخورده و میترسم باز یکی یه حرفی بزنه که بخوام بزنم تو سرش!


باز این هفته هم دانشکده انسانی بی‌برنامگی از سر و روش می‌ریخت این سری هم چون هفته سوم بود و صبحم این آقای فلانی رو دیدم ازش پرسیدم کلاسمون همون کلاس توی پرتاله دیگه گفت بله و بعد بازم نبود و بعد خودش در نهایت وقاحت میگفت برو به اون استاده که اومده بگو کلاس شماست و بره و نمیخواست خودش بره بگه قاطی کردم و انقدر سرش داد زدم که دیگه این بار چندتا از اساتید و دوستام اومدن آرومم کنن .

بعد که رسیدم دانشکده خودمون یه لحظه حس کردم انصافا چقدر دانشکده ما کادر خوبی داره ما قدر نمی‌دونیم و من به شخصه حتی یه بارم تشکر نکردم ازشون خلاصه که رفتم از مسئول برنامه ریزی و مسئول کلاسای دانشکده‌مون تشکر کردم گاهی اوقات آدم وقتی یه نعمتی رو داره متوجهش نیست عین من که متوجه نظم دقیق و رو حساب کتاب دانشکده خودمون نبودم و تازه گاهیم نق میزدم چرا دیر خبر میدن که کلاسی تشکیل نمیشه والا باز خوبه تا میفهمن خبر میدن دیگه دیر شدنش تقصیر استاده نه این بندگان خدا خلاصه که دست‌شون درد نکنه حداقل باعث شدن دیگه حس نکنم دانشکده ما خوب نیست خیلیم عالیه !


شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که باید ازش بپرسم نیست ولی یه‌ آقای دیگه هست بهش کارمو گفتم گفت صبر کن و زنگ زد به فرد مورد نظر من اونم گفت بگو بره طبقه دوم پیش خانم فلانی دیگه دیدم بخوام با آسانسور برم باید برم همکف برم اون یکی آسانسور رو سوار شم برم دو و وقت گیره برای همین با پله رفتم طبقه دوم دفتر خانوم فلانی و اوشون گفت وقتی آقای فلانی نمیدونه من بدونم؟ بعد زنگ زد بهش و اونم در نهایت پررویی و وقاحت گفت دانشجو پیش من نیومده و باعث شد عصبانی برم سر وقتش و بعد اوشون گفت برید کلاس ایکس یکی اونجا بود گفت من با استاد بهمانی توی کلاس ایکس کلاس دارم بهش گفت کلاست با استاد بهمانی تشکیل نمیشه منم باز با پله رفتم و به دانشجوهایی که منتظر استاد بهمانی بودن گفتم برید گفتن کلاس شما تشکیل نمیشه و از این حرفا بعد اونا رفته بودن پیش آقای فلانی و مرتیکه گیج بهشون گفته بود تشکیل میشه اومدن پایین و گفتن تشکیل میشه و منم عصبی (کارتونا رو دیدین طرف از گردن قرمز میشه میاد بالا و تهش از گوشاش دود میزنه بیرون؟ اونجوری) بهشون گفتم یکی‌تون با من بیاد ببینم حرف حسابش چیه داشتم با عصبانیت میرفتم که آقای فلانی رو از همون طبقه سوم بندازم پایین که تارزان غیرتی منو توی پله‌ها دید و باهام اومد و رفتیم بالا و من عصبانی با حالت داد و بیداد گفتم اینجا چه خبرههههه؟ مسخره‌شو در آوردین به من میگین برو کلاس ایکس بعد اینام میگین آخه یعنی چی دیگه داشتم میرفتم یقه طرفو بگیرم که تارزان دستمو گرفت که آروم شم بعد یارو پرسید و بهش گفتم اسم درس و استادم رو از اونام پرسید و معلوم شد مرتیکه دقت نکرده هر کسی سبیل داره باباش نیست و هر کسی که تو اسمش امامی داره یه نفر نیست مرتیکه خر! خلاصه رفتیم سرکلاس و بعد از چند دقیقه استاد اومد و انقدر گوگولی و بامزه بود که من عصبانیتم از بین رفت ولی واقعا اگه تارزان نیومده بود کار به برخورد فیزیکی میکشید انقدر از دستش عصبی بودم یقینا آقای فلانی رو میزدم.

بعد از معارفی بلافاصله یک دانشکده دیگه آز داشتم و باز بدو بدو و از پله‌ها دویدم تا به آز برسم و خلاصه به بدبختی رسیدیم آز و اونجام استاد مهربون و گوگولی بود باز یه سری ریلکس شدم و بعدش با حنا و تارزان عزیزم رفتیم یک دانشکده خیلی دورتر که باید حتما با ماشین رفت اونجام بعد کلی عنتر و منتر استاد شدن استاد نیومد البته ما قانونا باید ۴۵ دقیقه صبر می‌کردیم ولی من سر نیم ساعت رفتم دفتر اساتید و اینی که تو دفتر اساتید ماست خیلی ماهه گفت اسم بدید برید.

دیگه رفتم خونه و ساعت ۴ باشگاه داشتم رفتم باشگاه و از همون موقع توی باشگاه حس کردم دارم از درد زانو میمیرم و به مربیمم گفتم و اونم گفت اوکی و فقط تمرین تشکی داد و چقدر سختن این تمرینای تشکی اصلا یه چیز نابودین‌ها بعدش رفتم خونه یکم استراحت کردم و باید میرفتیم دکتر و اسنپ بازیش گرفته بود و آخرم نشد ماشین بگیریم منم از دست بابام حسابی عصبی شدم که میگه با اسنپ بریم در صورتی که میشد با ماشین خودمون بریم اون دوست عوضیش بیاد بشینه تو ماشین خصوصا که اون عوضی همیشه از بابای من چنین چیزی رو برای زن هرجایی و بچه حروم‌زاده‌اش میخواد از بابام.

خلاصه رفتیم سرکوچه بالاخره یکی سوارمون کرد به مرتیکه خر میگم ویز بزن یا گوگل بزن میگه به نقشه اعتقادی ندارم! بعد هیچی دیگه افتادیم توی ترافیک مسخره و من استرس گرفتم و میخواستم راننده رو سر به نیست کنم واقعا بعد از شدت استرس دستشوییم گرفت و این مسخره‌هام هی میگفتن الان میرسیم ولی خبری نبود دیگه یه جا گفتم من باید پیاده شم یعنی واقعا پتانسیلشو داشتم بابام و راننده رو با هم از وسط به دو قسمت تقسیم کنم از شدت عصبانیت و استرس خلاصه پیاده شدیم و بابابم منو گرفته کشیده خوردم زمین دیگه واقعا میخواستم بکشمش یعنی اگه هر خری جز بابام بود الان داشتید حلواشو میخوردید خلاصه من رفتم یه جا کارمو کردم بعد اومدم میبینم مرتیکه خر گذاشته رفته دیگه همینجوری که داشتم عین پیر ناله نفرین میکردم و سعی میکردم بدوم خلاصه که رسیدیم مطب

بابا پرونده پر کرد و اومد حساب کنه دید زرشک کیف پولش رو گم کرده یعنی میخواستم تیکه تیکه‌اش کنم دیگه مرگ عادی راضیم نمیکرد اون لحظه و واقعا اگه تو مطب نبودیم یقینا الان حلواشو میخوردید دیگه رفت دنبال کیف پولش بگرده که شاید اونجایی که عین گاو منو کشید خوردم زمین افتاده باشه و منم نشستم تو مطب و در نبودش یکم با دوستام و مامانم چت کردم و آروم شدم و وقتی برگشت رفتم یکم سر به سرش گذاشتم بخنده 

رفتیم داخل و دکتر گفت من برم بشینم نزدیک و بعد صندلی همراه بیمارم گذاشته بود یه جایی خیلی دور نورم یه جوری تنظیم کرده بود که بابام میگه حس کردم همراه بیمار رو برده اتاق بازجویی از طرفیم بابت فاصله حس کردم داره میگه ای همراه بیمار خفه شو حرف نزن راستم میگفت بنده خدا خیلی دور بود صندلی همراه به شکل عجیبی دور بود خلاصه که دکتر گفت کفشت رو در بیار و راه برو بعد گفت بشین و بعد ازم خواست با کف پام به دستش فشار وارد کنم و بعد گفت پامو از مچ بچرخونم و ته تهش گفت به طور کلی پام سالمه چون کف پام کاملا روی زمین قرار میگیره و این یعنی عمل پیچ و مهره لازم ندارم بعد گفت مچ پات هم مشکلش ماهیچه و تاندونشه و کاملا هم قرینه داغونن و اگه بخواد عمل کنه فلان عمل و بیسار عمل میشه اما فلان ریسک و بیسار ریسک رو داره و ضمن اینکه مشکلم به حدی جدی و حاد نیست که با ورزش و کم کردن وزن درست نشه خلاصه که گفت حتی کفش طبی و کفی طبی لازم ندارم هر کفشی که احساس راحتی داشته باشم برای من کفش مناسبیه

من کلا کچل جماعتو دوست دارم! دکترم کچل‌ترین کچلی بود که دیدم یه جوری که انگار از بدو تولد کچل بوده بعد دیگه کلیم خوش اخلاق بود کلیم حرف خوب زد کلی ازش خوشم اومد تازه جزو معدود دکترهایی بود که نبود و با این که فلوشیپ مچ پا داشت و بسیار دکتر خفن و به روزیه در حدی که دکترهای اتریشی هم میشناسنش ویزیتی که میگرفت ویزیت فوق تخصص بود تازه خیلی از فوق تخصصام بیشتر از پنجاه تومن میگیرن و به جز این کارتخوان داشت خلاصه که خیلی ماه بود از همه نظر اگه خدایی نکرده مچ پاتون به مشکل خورد توصیه میکنم پیش هیچ پزشکی به جز این نرید.

آدرس مطب دکتر سید حجت آیت الهی : تهران، منطقه ۳، ملاصدرا، جنب بیمارستان بقیة اله، پ ۲۱۲، ط سوم، واحد ۱۰

شماره تلفن: ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۷ - ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۶

خلاصه که از مطب که اومدیم بیرون یه قاصدک دیدم و گرفتمش و آرزو کردم زودتر کیف پول بابا پیدا شه چون کل مدارکش توش بود و عملا بی‌هویت شده بود‍! خلاصه اسنپ کوفتی و دردسرساز این بار کار میکرد دیگه اسنپ گرفتیم و داشتیم برمیگشتیم که تلفن بابام زنگ خورد از باشگاه مشتریان شهروند بود! اون بنده‌ خدایی که سوار ماشینش شده بودیم خیلی آدم خوبی بودش (بگذریم که من هنوزم معتقدم غلط کرد یهو غیب شد!) خلاصه اون بنده خدا کیف رو دیده که افتاده بوده تو ماشینش و از توی کارتای توی کیف پول بابام فقط تونسته بود به باشگاه مشتریان زنگ بزنه و متقاعدشون کنه اونا به ما زنگ بزنن و شماره‌اش رو به ما بدن تا بتونه کیف پول بابام رو پس بده. همون شب هم خودش آورده بود دم در خونه‌مون و خلاصه کلام که از اون رفتنش که بگذریم خیلی آدم حسابی بود اصلا کارش مسافرکشی نبوده فقط دلش سوخته بوده که ما یه لنگه پا واستادیم و بابامم میگه اون جا هم که غیب شد بخاطر این بود که نمیشده وایسته ولی خب من قبول ندارم چون راننده آژانسیایی که من باهاشون میرم این ور اون ور تحت هیچ شرایطی وقتی هنوز به مقصد نرسیدیم نمیذارن برن تهش اینه میرن کوچه بالایی وایمیستن اینم میتونست بحثم نباشه!

یکشنبه: شب قبلش خیر سرم زود خوابیدم که نه ساعت رو بخوابم اما سر هفت ساعت از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعدش دیگه رفتم دانشگاه و دو تا درس تخصصی داشتم اولین درس تخصصی انقدر تخصصیه که اسم رشته‌ام با این درس یکیه و بقیه فقط ۳ واحد میگذرونن با یه دونه آز ما ۹ واحد تئوری و ۱ واحد عملی داریم. بعد دانشکده ما توی این رشته اساتیدش از خفن هم خفن‌ترن خلاصه که بسی سرکلاسش لذت بردیم همینجوری که داشتیم لذت میبردیم یهو استادش گفت شرمنده من متاسفانه یه کاری دارم باید نیم ساعت زودتر برم ولی ان‌شاالله هفته‌های دیگه هر جلسه ده دقیقه بیشتر میمونم و جبرانش می‌کنیم. خلاصه رفت و من و تارزان غیرتی و دختر لپ قرمزی رفتیم هروی سنتر که بستنی مجارستانی بخوریم ولی چون بسته بود از یه جای دیگه بستنی نوتلا و توت فرنگی گرفتیم و خیلی خوب بود. بعد دیگه برگشتیم سمت دانشکده و بازم درس جذاب داشتیم که اختیاریه‌ حتی اگه یکی بخواد فوق لیسانس بیوشیمی بخونه توی مقطع فوق لیسانسم اختیاریه! در این حد اختیاری! اما چون درس فوق العاده جذابیه گرفتیم ما جدای از درس جذاب استادش هم عین اسمش میمونه و خیلی حس رضایت بخشیه که این ترم من با آنجلا دوتا کلاس دارم. بعدش دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط تصمیم گرفتم دوشنبه نرم دانشگاه چون خیلی زانوم اذیت بود فقط به تارزان گفتم برام از کلاسا ویس بگیره حتما.

دوشنبه: باز مغز گرامی ساعت هفت صبح گفت پاشو هی میگفتم بخواب میگفت نخیر پاشو میگفتم جون من بخواب میگفت خیر خلاصه که هفت و نیم از تخت اومدم بیرون و غرغر کنان رفتم چای دم کردم و رفتم تلگرام که دیدم تارزان غیرتی میگه سر کلاس اولی حضور منو زده! بسیار بهم مزه داد و سرحال شدم و صبحانه که خوردم نشستم ویرایش فایل و بعدش باید میرفتم باشگاه خلاصه که رفتم و چون همچنان زانو درد بودم مربی جان تمرینات تشکی داد بعد توی دوتا از تمرینا یک حالتی رو بهم گفت بهش میگم خدایی بتونم که باید بیام جای تو مربیگری غش غش خندید و من در کمال تعجب تونستم انجام بدم ولی ناااابود شدما یعنی حس میکردم کتفام دیگه مال خودم نیست ولی ذوق کردم که تونستم انجام بدم اصلا از ذوق میخواستم جیغ بزنم خلاصه که بعد از ورزش میخواستیم مستقیم بریم خونه‌ها ولی یه مریضی خاصی باعث شد که بریم شهروند و خرید کنیم اونم تو شرایطی که تیپ من بی‌نهایت داغان بود شلوار ورزشی جذب با مانتوی بنفش اصلا یه وضعیتی بودم خلاصه خرید کردیم و شامو گذاشتم حاضر شه و بعد ویرایش فایل رو تموم کردم و فرستادم واسه آنجلا که گفت راستی یه نکته و خلاصه‌اش این بود که تایمی که کلاس داشت جلسه داشت و می‌خواست من به بچه‌ها انتقال بدم منم به استاد رپ گفتم که ادمینه توی گروه و بعدم با حنا و تارزان حرف زدم که آره استاد ماشین نداره و گناه داره و بیاید برسونیمش و از این حرفا و تهش هر دو گفتن ماشین میارن به استاد گفتم گفت دانشکده گفته خودشون ماشین میدن و اینا بعد ولی معلوم بود شک داره به حرفشون و ما همچنان رو تصمیم‌مون موندیم که ماشین ببریم و بعد من باز انقدر فس فس کردم که تازه ده شب دوش گرفتم بعد میخواستم بخوابم که دختر لپ قرمزی و تارزان پیام دادن خلاصه که تا دوازه داشتم چت میکردم و دوازه شب یه ده باری به دختر لپ قرمزی شب بخیر گفتم تازه برگشته میگه ای وای ببخشید فکر نمیکردم الان بخوابی یعنی اگه دوستم نبود دختر خوبی نبود دوستش نداشتم بلاکش میکردم خدایی کسی که هفت صبح کلاس داره باید ده شب بخوابه همین که تا دوازده بیداره غلط اضافه‌ است بعد تو توقع داری که من بیشترم بیدار باشم؟ داری با تابستون مقایسه میکنی آخه فدات شم؟

سه شنبه: صبح کله سحر مسیر خونه ما به دانشکده یه بخشیش ترافیکه یه بخشیش ترااااااااااااااافیکه بعد من روزای فرد با اسنپ میرم بعد این بنده خدا برای اینکه اون ترافیک وحشتناکه رو رد کنه انداخت از یه مسیر دیگه بره که این مسیر دیگه رو من همیشه برای رفتن به اون یکی دانشکده استفاده میکنم و فکر کردم اشتباهی لوکیشن زدم و مغزمم خسته بود یهو داد زدم رسما که آقاااااااااااااااااا باید مستقیم میرفتیم یعنی بنده خدا چنان کوبید رو ترمز که نزدیک بود از شیشه پرت شه بیرون یه وضعیتی شدا خوب شد کسی از پشت نزد بهش خلاصه بهش گفتم که نمیخوام برم حکیمیه اشتباه لوکیشن زدم بعد گفت نه میدونم لوکیشن زدین هروی از این ور هم راه داره من خودم بچه محل اینجام و فلان و بیسار خلاصه که از یه مسیر دیگه برد و خیلی خوب بود انصافا اصلا ترافیک نبود ولی خب وقتی رسیدم سرکلاس دیدم کلاس تقریبا پر شده ولی خب دختر لپ قرمزی برای من و حنا جا گرفته و نمیدونست که تارزانم امروز این تایم میاد خلاصه که نشستم و چون تارزان زودتر اومد اونم کنار من نشست و بعد دیگه خیلی زود استاد درس رو شروع کرد و ساعت نه گفت باید بره حالا این وسط یه منگول درونی‌ای سوال کردنش گرفته هی سوال میکنه میخواستم برگردم بهش بگم خدایی شعور نداریا میبینی استاد عجله داره هی سوال میکنی بی‌عقل تا نه و ربع داشت سوال میکرد خلاصه که وسط سوالاش من به استاد گفتم استاد واقعا ماشین میاد دنبال‌تون یا نه اگه نه تارزان ماشین رو دور پارک کرده بره بیاره که گفت بره بیاره خلاصه دوتایی دوییدم رفتیم ماشین رو آوردیم و استاد رو رسوندیم و واسه اولین بار رفتیم پارکینگ اساتید بنده‌های خدا چه ماشینای داغونی دارن! هر چی پارکینگ دانشجویان دانشکده ما شبیه به نمایشگاه ماشینه و پر از ماشین خفن و لاکچری اینا ماشینای معمولی تولید وطنی داشتن اکثرا خیلی عجیب بود برام موندم این همه شهریه ما رو خرج چی میکنن؟ امکانات که نداریم اساتیدم که از ماشیناشون مشخصه که حقوق بالا ندارن پس دقیقا خرج کدوم خری میشه؟

خلاصه بعد از پیدا کردن جای پارک ما رفتیم دانشکده انسانی از سلفش های بای و آبمیوه خریدیم و رفتیم یه جا نزدیک ماشین تو سایه نشستیم که استاد زنگ بزنه بریم دنبالش داشتیم می‌خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم که تارزان گفت کاش برای استاد هم می‌گرفتم خلاصه بدو بدو رفت برای استاد هم گرفت و اومد و دیدیم ای آقا ساعت شده ده دقیقه به یازده ولی استاد قرار بود ده و نیم بیاد و بدبخت شدیم که دیگه خود استاد زنگ زد و قرار شد بیاد دم در پارکینگ جنوبی خلاصه که بعد از یکم اذیت شدن توسط حراست استاد رو پیدا کردیم و سوارش کردیم بریم به سمت دانشکده خودمون دیگه نگم تارزان چطوری گاو بر ثانیه رانندگی کرد بعدم من و استاد رو پیاده کرد و رفت که پارک کنه دیگه بنده خدا استاد تند تند درس داد و کلی هم از دیروز غصه داشت که حق بچه‌ها ضایع میشه و فلان میخواستم بگم غصه نخور فدات شم اینا اکثرا چون خیلی بیشعورن از تشکیل نشدن کلاس خوشحالم میشن نگران یه مشت اسکول نباش بابا دیگه کلاس تموم شد و من و تارزان رفتیم کلاس بغلی غذا خوردیم از بس که سلف جا نیست و نمیشه نشست راحت ما میریم توی کلاسا

بعد ناهار بیوشیمی فیزیک داریم بعد انقدر استادش خوب و جذاب درس میده با اینکه مباحثی که درس میده نود و نه درصد فیزیک و یک درصد شیمیه من عشق میکنم و منی که آخرین مسئله فیزیکی که با ذوق حل کردم یادم نیست کی بوده سر کلاس این به جای چرت زدن واقعا با ذوق و شوق مسائلی که میده حل میکنم و خر کیف میشم از حل کردن‌شون خلاصه که میخوام اسمشو بذارم استاد راحت الحلقوم ساز یا همچین چیزی ولی هنوز یه اسم درست و حسابی به ذهنم نرسیده ولی که خیلی دوستش دارم خیلی خوبه

استاد باحالیم هست میگفت من نمیفهمم چرا انقدر هول میزنید واحد بگیرید من کل دوران لیسانسم هر ترم پانزده تا واحد گرفتم و نه ترمه هم تموم کردم یه ترم که به جای پانزده واحد شانزده‌ تا گرفتم حس کردم سنگین شد رفتم حذف کردم یعنی من مردم براش اون لحظه خیلی باحال بود طرز بیانش 

بعدشم که دیگه تو خونه کار خاصی نکردم و امروزم که چهارشنبه باشه از صبح کار خاصی نکردم و فقط قراره برم باشگاه و جزوه پاکنویس کنم؛ باشد که رستگار شوم!


۱. اون استادی که تو پست قبل گفتم نیومده بود و اینا این هفته اومد بابت هفته پیش هم عذرخواهی کرد و گفت اگه ترم دیگه هم باهاش کلاس داشتیم حتما از جلسه اول بریم و این ترم استثنا بوده و کاری براش پیش اومده بعد شروع کرد درس دادن هر چی از خوب درس دادنش بگم کم گفتم انقدر خوب درس داد که واقعا نفهمیدم چطوری کلاسش گذشت خیلی خوشحالم که هر چی تو دانشکده ما بد باشه اساتید مربوط به دروس تخصصی‌مون فوق العاده خوبن و اینم مدیون رئیس دانشکده هستیم که یه تیم قوی داره و دیگه وقتی پدر علم زیست شناسی ایران که دکتر مجد باشن رئیس دانشکده‌مون هستن دیگه امکان نداره که ما به مشکل بخوریم تو دروس تخصصی.

۲. بعدش یه زمان نسبتا طولانی رو بیکارم با دختر لپ قرمزی توی سلف غذا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش اوشون رفت نماز و منم یکم تلفن حرف زدم بعدش رفتیم پیش یکی از بهترین مسئولین دانشکده‌مون که میشه گفت با اختلاف مهربون‌ترین و کار راه اندازترین مسئول دانشکده ماست ما رو که دید گفت خدایی چه کلاسی داشتین که این موقع از سال دانشگاهین؟ بهش گفتم یه ژست بی‌نهایت بامزه گرفت و گفت اووو چه باکلاس خلاصه کارمون رو بهش گفتیم گفت متاسفانه مدیر گروه معارف باهاش راه نمیاد (حاجی جون ناموساً ازت توقع چنین چیزی رو نداشتم) بعد گفتیم خب حالا شما فلان استاد رو میشناسی؟ گفت نه ولی نگران نباشید معارفیه دیگه! بعد بهش میگم بابا من میترسم این استاد شبیه پدر جنتی باشه آخه بعد گفت آخ از دست این پدر جنتی! من باهاش خیلی صحبت کردم درست نمیشه یه بارم آخر سر بهش گفتم بابا شما نه جوونی نه اخلاق داری قیافه داری نه خوب نمره میدی دانشجو دلشو به چی تو خوش کنه؟ (یعنی این رو که گفت من دیگه داشتم از خنده زمین رو گاز میگرفتم خیلی خوبه این لعنتی) 

۳. ترم پیش ۲ تا از دروس رو استادی تدریس کرده بود که استاد خیلی خوبیه‌ها ولی خب یکم خسته است کم میاد نمیاد زود میره دیر میاد کم درس میده میگه شما دانشجویین بقیه‌اش رو خودتون بخونید! از این جهت میگم خوبه که سواد بالایی داره و وقتی درس میده قابل فهمه ولی خب از بس مشغله کاری خارج از دانشکده داره که دیگه بی‌نظم شده و چون معتقده دانشجو با دانش آموز فرق داره دلیلی نمیبینه همه نکات رو بگه ولی از همه نکات امتحان میگیره و متاسفانه اکثریت با متدش مشکل دارن بعد سر اینکه این استاد سبک تدریسش محبوب نیست این ترم ما از این موهبت برخوردار شدیم که حنا توی دو تا از کلاسای تخصصی با ماست.

بعد این ترم آنجلا این دو تا درس رو ارائه کرده درس جذاب، استاد جذاب، رفقا همه هستن اصلاً انگاری یه قطعه از بهشته این دو تا کلاس. حتی با وجود اینکه باز سر هر دو کلاس افراد گوشت تلخ و نچسب زیادن و چشم دیدن ریخت نحوست بارشون رو ندارم!

۴. دیروز با تارزان غیرتی و حنا و دختر لپ قرمزی کلی خوش گذروندیم که خودش نیازمند پست جداست فقط میتونم بگم که از دیروز تا حالا تارزان غیرتی شده اشرف کتلت پز و من شدم اشوین یخچالی حنا هم که بین خودمون شهلا بود شد شهلا پرچونه و برای دختر لپ قرمزی هم اسم اقدس اژدری رو برگزیدیم و با تعداد زیادی استوری آبرو برای هم نذاشتیم! بخصوص برای شهلا پرچونه!

۵. چند وقت بود ورد عزیز هی میگفت پروفینگ تو فلان و بیسار و من نمیرفتم دنبالش امروز رفتم و فقط میتونم بگم به و به و به‌به!

۶. به جز این پروفینگ تو این لپتاپ جدیدم به شکل غریبی میانبرهای وردش فرق داشت و تا امروز سعی کردم یاد بگیرم امروز دیدم ناموساً خیلی فرسایشیه که یادم بمونه به جای کنترل و اس باید شیفت و اف ۱۲ رو بگیرم تا متن ذخیره شه و الی ماشالله سایر میانبرها! دیگه امروز با یک سرچ زیبا فهمیدم مشکل از تنظیمات ادونس زبان کامپیوترمه و درستش کردم و الان انقدر خوشحالم که نگو و نپرس.

۷. دعا کنید فردا استاد معارفی باهام راه بیاد.


۰. خیلی دلم میخواست تابستونیه قالبمو عوض کنم ولی یه جوری خورد تو ذوقم که گاهی میگم کلا همون قالب ساده و پیش فرض بیان رو بذارم روی وبم و یا حتی ننویسم!

۱. باز آمد بوی ماه مدرسه ولی من هنوز آماده نیستم بخدا! 

۲. از ۲۳ ام کلاسای ما شروع شده و دیروز اولین روزی بود که من کلاس داشتم و باید میرفتم دانشگاه! صبح بیدار شدم و تیپ زدم و در راستای درویش کردن چشم پسرهای دانشکده پیکسل برادرم نگاهت رو هم زدم رو کیفم! رفتم دانشگاه همون ب بسم الله سوتی دادم در حد تیم ملی به این صورت که یکی از بچه‌های سال پایینی که پشتش بهم بود رو با یکی از دوستام اشتباه گرفتم یهو زدم پشتش گفتم به سلام! دیدم شت این که اون نیست قرار نبود اینجوری شه! خلاصه که با همون دختره یکم بگو بخند کردم که یهو گفت راستی استادتون اومده بود صبح ولی رفت برای تایم شما منتظر نشد! تا اینو گفت حس کردم دارم شاخ در میارم چون این استادمون از اوناست که تاکید داره تمام جلسات باید تشکیل شن و گرنه که خب من می‌خوابیدم.

دیگه رفتم پیگیر شدم دیدم بله رفتن و میگن بچه‌ها اسم بدن اگه زیاد شدن میام! بعد دیگه اسم دادیم زیاد هم شدیم ولی نیومد! مام به تلافیش اول رفتیم سلف بگو بخند بعد رفتیم پیش مدیرگروه که جدیدا عوض شده و هر چقدر مدیرگروه اسبق منو نمی‌دید این منو فرت و فرت داره می‌بینه یه جوری شده که دیگه منو می‌بینه میگه بازم تو؟! خلاصه که رفتیم و باهاش حرف زدیم واحد بده بعد گفت فعلا برید داریم برنامه ریزی میکنیم برای فلان و بیسار و مام گفتیم باشه و بست نشستیم پشت دفترش کم کم بچه‌ها خسته شدن و رفتن و فقط من موندم و یکی دیگه از بچه‌ها که من فکر میکردم فقط ماهی قرمزه نگو که بچه‌ام کلا هوش و حواس نداره شما فکر کن این بشر رفته بود توی یکی از کلاسا تلفن حرف بزنه منم میخواستم برم دستشویی کیفمو گذاشتم تو کلاس پیش این و رفتم بعد اومده بودن در کلاس رو قفل کرده بودن رفته بودن این نفهمیده بود! حالا شانس آوردیم که اونی که داشت درها رو قفل میکرد میشناختیم و نذاشته بود بره و گرنه که شب رو مهمون دانشکده بود!

۳. دیروز گفتن مراسم معارفه یابو سوار جدیده و یابو سوار قدیم درسش تموم شده و دیگه از این ترم نیست که هی به من و تارزان غیرتی چپ چپ نگاه کنه خب یابویی دیگه برادر یه راهنما بزن وقتی میخوای بپیچی گاو نیستی که همینجوری سرتو بندازی پایین بری سمت آخورت!

۴. قرار بود بچه کتابای منو بیاره بعد من ساعت ده و نیم زنگ زدم خواب بود (میگفت نه بیدار بودم ولی صداش خواب بود آقا) بعد گفت تا دوازده میام دوازده زنگ زدم گفت ناهار بخورم میام خلاصه که حدودای دو و نیم اینا اومد کتابامو ازش گرفتم و به جاش بهش سوغاتی دادم و انقدر ذوق کرد که الان میگم کاش فقط واسه همین یه نفر سوغاتی میاوردم والا بخدا! خصوصا که همیشه تا جایی که تونسته کمک کرده حتی پاشد اومد فرودگاه دنبالم.

۵. از وقتی برگشتم همه میگن شادتر شدی بهتر شدی و خب اینا اثرات بودن مادرمه و از اون مهم‌تر یک صلح درونی کاش آدما یاد بگیرن پشت سر فردی که غایبه و نمیتونه از خودش دفاع کنه مزخرف نگن.

۶. زنگ زدم برای کلاس آلمانی میگه ۱ بهمن باید بیای بعد هر چی پرسیدم گفت تو سایت هست ولی ما که ندیدیم! 


خب دیدم که روز به روز بنویسم خیلی میشه فقط از بخشای جذاب براتون میگم بدون تفکیک روز اینجوری هم من انگشت درد نمیشم هم شما کور نمیشید!

اولین چیزی که توی وین برای من فوق العاده جذابه و باعث میشه بشه وین جان و دلتنگش بشم حضور مادر جانه که خب توش شکی نیست بعدش غذاهاش که خیلی خوشمزه است یعنی موندم چطوری برگردم ایران و غذا بخورم خیلی دچار یاس فلسفیم سر این موضوع! خصوصا که رفتیم یه جایی به اسم کافه آیدا واقع در خیابون کرتنر اشتراسه kärtner Straße و کراسان زردآلو و کافی لاته خوردم و از خوشمزه‌ترین کراسان و کافی لاته ایران یه صد برابری خوشمزه‌تر بود!

بعدشم رفتیم کلیسای اشتفان پلاتس Stephanplatz و یکم اونجا بودیم (زیر این کلیسا یه موزه است توش جمجمه نگه میدارن ولی اون روز نشد بریم موزه هنوزم نشده و قراره یه روزی در آینده بریم) بعد از اون توی خیابون کرتنر گشت و گذار داشتیم تا رسیدیم به خیابون ماهلر اشتراسه Mahler Straße (البته اینکه میگم خیابون ماهلر اشتراسه غلطه‌ها درستش اینه رسیدیم به خیابون ماهلر یا باید بگم رسیدیم به ماهلر اشتراسه چون اشتراسه یعنی خیابان و گاسه یعنی کوچه و وقتی میگم خیابون ماهلر اشتراسه دارم میگم خیابون ماهلر خیابون!) بعد اونجا دو تا رستوران بود یکیش به نظر بهتر میومد به اسم رستوران سن گارلو Ristorante San Garlo و با مشاوره سرآشپز یه پیتزای سبزیجات سفارش دادیم که خوشمزه‌ترین پیتزایی بود که تا اون روز خورده بودم و بسیار چسبید.

علاوه بر این‌ها میتونم به یه روز دیگه اشاره کنم که توی همین کرتنر بستنی ماستی خوردیم و فوق العاده معرکه بود و یا روز دیگه‌ای که رفتیم دونا زِنتْقُم Donau Zentrum (نه در همه جا و همیشه ولی در خیلی از مواقع r در زبان آلمانی ق تلفظ میشه! مثلاً نون بقی بقی نمیگن همون بربری میگن ولی تهران رو یه جورایی شبیه تهقان میگن!) داشتم میگفتم رفتیم دونا زنتقم و کافه گلاسه میخواستیم که نداشت و در نهایت فهمیدیم اووو اینا به کافه گلاسه میگن وینا آیس کافی vienna ice coffee یا کاسه کاری که توی همین دونا زنتقم خوردیم یا حتی کیک زخرای تولدم و رستوران رو به روی خونه که رستوران خیلی خفن و اینایی نیست شنیتسل خوردیم همه انقدر خفن و خوب بودن که میتونم بگم برگردم ایران تا یه مدت هیچ غذایی بهم نمیچسبه مگه اینکه نذری امام حسین بهم بچسبه اونم چون نذری امام حسین دوست دارم کلا نذری دوست دارم و به نظرم خیلی بهتر از غذای معمولیه.

بعد از مادر جان و غذای خفنش دلم برای آرامشش و خنکی شباش و بارون‌ها و هوای مثل شمالش دلتنگ میشم که باهم یه مجموعه خیلی خوب رو میسازن و در آخر دلم برای باشگاهی که میریم و بعضی از آدمای اینجا تنگ میشه از همسرم مادرم بگیرید تا دو تا از مربیای باشگاه و مهمونای شب تولدم که خیلی دوست‌شون دارم.

جدای از آدمای باشگاه امکاناتش هم بسیار دلچسبه و چقدر حیف که توی ایران اصلا و ابدا وجود خارجی ندارن و ما برای پیدا کردنش کلی باشگاه گشتیم ولی نبود آقا نبود دستگاه‌های اینجا نبود حتی شبیه هم نبود امیدوارم یه روزی برسه که ایرانم از این جهت رشد کنه

این پست رو دارم از سوم شهریور مینویسم! بالاخره نوشتم و تموم شد.


این ترم آز فیزیک ۱ و بیوشیمی فیزیک داریم من و تارزان و فقط میتونم از خدا خواهش کنم به جوانی ما رحم کنه همین و دیگر هیچ.

البته استاد هر دو درس خیلی ماهن و عالی هم تدریس میکنن ولی خب فرقی نداره وقتی تو توی یک درسی نمیتونی ابتدایی‌ترین اصولم تشخیص بدی! البته اگه امتحان‌شون اپن بوک باشه میتونم بیست بشم و براشون استدلال کنم ولی به طور ذهنی خیر!

حالا هم برای دوشنبه باید برای گزارشکار فیزیک نمودار رسم کنم ای خدا ای فلک ای زندگی.


به بابام گفتم میگه زنگ بزن ۱۱۳ ولی میترسم زنگ بزنم انقدر با خنده بگم اونا زنگ بزنن کمپ ترک اعتیاد اونا بیان منو ببرن که آزمایش کنن چی زدم و ساقیم کی بوده! ولی ناموساً باحال بود این به شما. حالا امیدوارم از این خل و چل‌های وهابی مهابی نباشه اگه هم هست خدا شفاش بده

آقاااا کی بلده با اریجین کار کنه؟ هم اکنون نیازمند کمکش هستم قربونش فداش بوس بوس!


۱. بعد از ۵ ترم من و تارزان و تعداد بسیار زیادی از بچه‌های ورودی‌مون تونستیم آز فیزیک ۱ بگیریم و طلسم لعنتیش شکست اینم مدیون این هستیم که دو تا کلاس رو توی روزهای غیر پنجشنبه ارائه کردن بالاخره.

۲. جلسه اول خیلی حالم بد بود نرفتم ولی تارزان میگفت خیلی استاد خوبیه و باعث شد خیالم راحت شه

۳. جلسه دوم رفتم سرکلاس اول بهم توپید بعد من خیلی با اخم گفتم ولی عذر من موجه بوده و اگه تارزان نگفته بود خوبه همونجا حذفش میکردم. بعد که کلاس شروع شد دیدم واقعا استاد خوبیه و تازه بهمم گفت هر وقت پا درد بودی نمیشد بیای بگو.

۴. بعد از تدریسش گروه بندی شدیم و قرار شد هر گروهی به انتخاب سرگروهش یک آزمایش انجام بده و ما هم سقوط آزاد رو انتخاب کردیم.

۵. آزمایش رو انجام دادیم ازمون سوال پرسید و دید که خب خوبه بلدیم و بهمون نفری ۲۵ صدم داد واسه پایانی بعد رفتیم محاسبات ایکس یک رو تموم کردیم و وقتی نشونش دادیم یک مثبت دیگه هم بخاطر درصد خطای دقیق‌مون بهمون داد که کلی ذوق کردیم و بعدش نخود نخود هر که رود خانه خود البته که من رفتم باشگاه خود!

۶. تئوری گزارش و محاسباتش رو توی نیم ساعت تارزان نوشت و قرار شد نمودار بکشیم ولی مگه درست درمی‌اومد شیب نمودارش؟! آخر سر جهت دست خالی نبودن نمودار کذایی رو بردیم.

۷. کلاس شروع شد استاد درس داد و ما رفتیم سراغ آزمایش اصطکاک که استاد صدامون زد از اصطکاک پرسید و بعدم گزارشکار رو چک کرد و وااااای گزارشکارمون نمره کامل گرفت هم نمره کامل گرفت هم اینکه روش نوشت مایه افتخار منید و حالا قر قر!

 

میدونید اولین گزارشکار ما نبود که نمره کامل میگرفت اولین گزارشکاری نبود که استاد ازش تعریف کرده بود کلا من و تارزان گزارشکارهامون همیشه مورد تمجید واقع میشدن از همون اولین گزارشکار ولی خب نمره کامل گرفتن و تعریف استاد تو درسی که توش ضعف داری و ازش بشدت میترسی ذوق داره حتی بیشتر از وقتی که استاد میکروب شناسی و بیوشیمی جلوی گروه رقیب ازت تعریف میکنن و تو حس خفنی بهت دست میده


هفته‌ای که داره میاد نه هفته بعدش تا دلتون بخواد امتحان دارم ولی نمیدونم چرا حوصله درس خوندن ندارم! الهی العفو!

حالا بیوشیمی رو نخونم هم میدونم میتونم نمره بالا بگیرم ولی امتحان سلولی شبیه شوخی زشتیه که نمیخوام باورش کنم.


امروز دوباره آزمایشگاه فیزیک داشتیم و انقدر بهمون خوش گذشت موقع آزمایش و بعد با تعریفای استاد حس خفنی بهمون دست داد که نگم براتون. امروز به اعتراض بچه‌ها ما دیگه اولین گروه انتخاب نکردیم که چی آزمایش کنیم و میز نیرو به ما افتاد بعد وقتی بعد از کلی تفکر یکسری داده به دست آوردیم و نشون استاد دادیم شگفت زده شد که ما تونستیم با وسایل بسیار بسیار داغان و افتضاح آزمایشگاه با اختلاف ۰.۳ نیرو رو به دست بیاریم.

تازه اگه یکم کمتر بازیگوشی میکردیم و دقت می‌کردیم یه وزنه اونجا بود که اگه از اون استفاده کرده بودیم خطامون میشد ۰.۱ ولی خب ما ترجیح دادیم جای تغییر وزنه با دست صاف و صوف کنیم بردارها رو!!! شاید اگه این استادمون توی مقاطع پایین‌تر از پیش دبیر من بود منم الان داشتم فیزیک میخوندم مثل چارلی و البته یقینا و صد در صد توی شریف که دبیر پیش منو با کش دار نزنه!

آخه وقتی پیش بودیم دبیرمون میگفت هر کسی بیاد شریف میتونه بازم ببینتش و من عاشقش بودم هم خودش هم فیزیک پیش مخصوصا موج ولی خب انقدر که پایه عزیز ضعیف بود من همیشه وحشت داشتم ازش!

البته که پایه‌ام تا قبل از اینکه بخواهیم نهایی بدیم به نظر ضعیف نبود چون تا دوم که بیست بود همه‌اش و میانترمای سومم بیست شده بودم ترم یکم شده بودم شانزده ولی توی نهایی. همین که هفت شدم و با مجموع نمرات قبلی پاس شد راضیم!


یعنی خدا امروز به جیغ جیغوترین و رو مخ‌ترین انسانی که خلق کرده رحم کرد. یادم نبود براش اسم مستعار تو وب گذاشتم یا نه رفتم فهرست رو چک کردم دیدم نوشتم دریل! ناموساً از دریل هم بدتره خیلی بدترها! مثل این دستگاه‌ها که باهاش آسفالت رو میکنن می‌مونه البته بعلاوه‌ی آژیر خطر!

امروز امتحان داشتیم سر کلاس استاد آنجل بعد این شروع کرد عین آژیر خطر جیغ کشیدن که نه استاد تو رو قرآن تو رو به امام حسین و فلان بعد دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود و من از صدای جیغ‌هاش سردرد شدم بعد ده دقیقه و یکم مونده بود کنترلم رو از دست بدم جلوی همه سرش داد بزنم بگم خفه میشی یا نه؟! بابا لعنت بهت بیاد خب هم کلی وقت کلاس رو گرفت با این لوس بازیش هم باعث شد من سردرد شم بعدم که استاد واسه خفه شدنش گفت باشه منم فکر کردم واقعا نمی‌خواد امتحان بگیره و چون دیشب با وجود خستگی نشستم خوندم می‌خواستم بعد کلاس حالشو بد بگیرم که بفهمه باید درس بخونه و نباید عین آژیر جیغ بکشه.

حالا امتحان شده خانم داره تند تند از رو دست من و بغل دستیش می‌نویسه استادم فهمید بهشم گفت باز این جیغ جیغ کرد استاد گفت خب باشه بعد باحالیش اینجاست که بابا تو توی ایران زیر درس زاییدی هیچ وقت هیچ درسی رو نه میخونی نه میفهمی و همیشه کارتو با پاچه خواری و مالش میبری جلو دیگه نیا شر و ور بگو که آره من اگه ایران بمونم درس نمیخونم دیگه چون جای پیشرفت نداره ولی احتمالا با دوست من سلام جونم بریم خارج اون جا تا مقطع پسا دکتری میخونم! باش تو خوبی تو فرار مغزهایی فقط بیا و لال شو.

یادش بخیر ترم سه یک کلاسی رو بسیج میکردم که تا حد ممکن این در دورترین نقطه نسبت به من بشینه این ترم متاسفانه امکانش نیست بچه‌ها درک نمیکنن این بشر چقدر روی مخ من میره ولی ترم سه به شکل غریبی رو مخ همه بچه‌ها بود. یعنی یه کاری کرده که امیدوارم یه چیزی بشه یه ترم عقب بیفته یا اخراج شه از دانشگاه که دیگه صداشو نشنوم فقط!

بعدم که بعد از ظهر بیوشیمی فیزیک داریم بعد قرار بود هفته دیگه میان ترم بگیره ولی گفت کلا منصرف شده بعد ماها یعنی من و چندتا دیگه از بچه‌ها داشتیم چونه می‌زدیم بگیره که با سوالاش آشنا بشیم بعد یکی که نفهمیدم کی بود برگشته میگه خب شماها دوست دارین امتحان بدین، بدین یعنی واقعا نمی‌فهمه بهتره امتحان بدیم تا آخر ترم یهو با ششصدتا مسئله رو به رو نشیم و حداقل نصف جزوه رو امتحان داده باشیم و علاوه بر اون با سبک سوالات امتحانیش آشنا شده باشیم؟ فقط دوست دارم بفهمم کی بود و اگه آخر ترم نق زد بدم فلکش کنن!

وی بشدت بی‌اعصاب شده است!.


شاید بهترین استادی باشه که من قراره تا آخر دوره تحصیلم باهاش رو به رو بشم هم من هم بقیه بچه‌هایی که باهاش کلاس دارن امروز سرکلاس دیگه‌ای بودیم و حرف استاد آنجل شد بعد یهو همگی نشستیم غصه خوردن که ای وای دیگه از ترم دیگه نمی‌تونیم باهاش کلاس داشته باشیم . بیاید اگه استاد شدید در همین حد خوب باشید.

انقدر بچه‌ها دوستش دارن که تقریبا بیشتریا خوابش رو می‌بینن مثلا دیروز قهرمان آنجلا گفت خواب دیده عروسی دخترش بوده و امروز احترام السلطنه می‌گفت خواب دیده که تولدش استاد رو دعوت کرده و استادم اومده و منم چون گوشت تلخ و نچسبم خواب کلاس درس دیدم!

از الانم تو فکرم که آخر ترم براش یه جشن بگیریم و ازش تشکر کنیم البته جرقه ایده‌اش رو احترام السلطنه زد و حالا موندم کجا و کی و چطور ازش قدر دانی کنیم. کاش بشه باهاش یه قرار بذاریم دربند چون عاشق دربنده و بعد اونجا جشن بگیریم براش. کاش تر هم تولدش رو می‌دونستیم ولی خب با همه اینکه صمیمی هستیم و اینا تولدش رو نمیدونیم و البته خوبم نیست قیمه‌ها رو بریزیم تو ماستا.

خلاصه هر ایده‌ای دارید برای جشن قدردانی با ذکر جزئیات بیان بفرمایید با تشکر.


از دوران دبستان دقیقش میشه از پنجم دبستان تا به امروز دوستامو می‌دیدم که از بچگی میرن کلاس زبان و فکر میکردم خوش به حالشون حیف من نرفتم و دیگه دیر شده و خجالت می‌کشیدم برم ولی بالاخره رفتم و تعیین سطح دادم و ثبت نام کردم برای شروع زبان باشد که از حالت افتضاح و مسخره‌ی آی ام ا ویندو در بیام!

ولی ناموساً فکر نمیکردم هر سطح هفت ماه و نیم طول بکشه پیر میشم که!

+ شاید یه مدت خیلی خیلی خیلی کم پیدا و شاید ناپیدا بشم خیالتون راحت باشه خوبم و زنده منتهی کوهی از کار سرم ریخته و وقت نمیکنم بیام وبلاگ به این صورت که از شنبه تا سه شنبه هر روز از صبح تا بعد از ظهر دانشگاهم بعد یکشنبه سه شنبه و پنجشنبه باشگاهم و جمعه‌ها کلاس زبانم این وسطاش تایمای خالی هم اگه برسم درس بخونم و وقتی اضافه بیارم میره صرف دیدن دوستان و کارهای یک جایی که دوست ندارم توضیح بدم درباره اون ولی خیلی دوستش دارم و حس باحالیه که شاید بابت این کار یکی از بلاگرها رو بتونم ببینم دیدار یک بلاگر تو محیط رسمی و جدی تجربه واقعا جدیدیه که نداشتم.


٠. این پست با موبایل نوشته شده است.

١. استاد زبان‌مون امروز خودش نیومده بود به دلیل اینکه زیرا عروسیش بود به جاش یه میس مرادی باحال اومده بود که الان آدرس اینجا رو هم داره خلاصه که مودب باشید/باشم و اینا.

٢. کلاس‌مون کلا ۴ نفره و این خیلی خوبه چون بخوام نخوام استاد متوجه سکوتم میشه و مجبور میشم حرف بزنم.

٣. چون مقطع آی ام ویندو هستم درس‌ها آسونه‌ها ولی من با تاخیر درک میکنم فکر کنم پیر شدم رفت .

۴. سرما خوردم دارم غش میکنم دعا کنید خوب شم زودتر. 


۰. توی این قطعی اینترنت تازه فهمیدم مسیر یاب ایرانی هم دارم یکیش نشان هست و اون یکی بلد.

۱. به عنوان یک زخم خورده از نشان بهتون میگم تحت هیچ شرایطی به حرف نشان گوش ندین بخاطر اینکه بشدت معتقده کوتاه‌ترین مسیر حتما سریع‌ترین هم هست و به اتوبان اعتقادی نداره به طور مثال اینکه اگه خیابان دکتر شریعتی رو خود جناب دکتر شریعتی حساب کنید خونه ما روی کف پای دکتر نباشه دیگه روی پایین قوزک پای دکتر محسوب میشه یعنی در این حد پایین شریعتی هستیم بعد دانشکده من یکیش توی یکی از کوچه‌های پاسداران هست و یکیش توی حکیمیه رو به روی شهرک شهید بهشتی بعد اونی که تو پاسدارن هست از همون روز اول هم ویز و هم گوگل آدرس دادن برو بنداز صیاد و بعدم فلان خروجی و همیشه هم بین ۸ دقیقه تا یک ربع توی راه بودم که البته در صورتی که بابام یا از این راننده اسنپ باحال‌ها راننده بودن میشد به ۴ دقیقه هم برسه بعد روز اولی که نت قطع شد میخواستم برم همین دانشکده توی پاسداران و دیدم راننده میگه نشان گفته از توی شهر برو گفتم نه آقا برو بنداز صیاد از شهر خیلی طول میکشه و اوشون هم گوش داد و انداخت صیاد و از بس هم صیاد خلوت بود زودتر از همیشه رسیدم دانشگاه بعد قرار بود چند روز بعدش برم خونه تارزان غیرتی و این بار من مسیر رو خودم بلد نبودم راننده هم نشان زد و نشان گفت باید بری پاسداران و از پاسداران بری فلان و . خلاصه که نگم براتون مسیری که بعدا فهمیدم میشده از مدرس و یا صیاد توی نهایت ۲۰ دقیقه رفت ما یک ساعت و ربع توی راه بودیم چون نشان معتقد بود کوتاه‌ترین مسیر سریع‌ترین مسیره!

۲. اگه باز اینجوری شد و نت نداشتین میتونید بلد رو نصب کنید درسته در حد گوگل و ویز نیست ولی به شدت بهتر از نشان هست حداقل میفهمه سریع‌ترین مسیر ااما کوتاه‌ترینش نیست و به جز این کوچه پس کوچه رو هم بلده خنگ نیست گیر بده بگه نه باید از خیابان اصلی بری و بره روی اعصابت.

۳. بعد از مدت‌ها یه راننده اسنپی دیدم توی این مدت که خیلی ازش خوشم اومد و خیلی خیلی از زمانی که تو ماشینش بودم و مکالمه‌مون لذت بردم. ولی متن مکالمه رو نمیگم چی بود چون میدونم مقدار زیادی مخالف و موافق داره که بین خوانندگان وب من مخالفین بیشترن و من الان بخاطر شدت دل درد حوصله بحث و تبادل نظر ندارم اما احتمالاً یک روزی حرفامون رو می‌نویسم.

۴. داشتن کسی که وقتی نتش وصل میشه جزو اولین نفرات بهت پیام میده با اینکه رابطه‌تون یک رابطه نسبتاً‌ دور هست یعنی نه رفیقت هست نه از اعضای خانواده و فامیل و نه هم سن و سالت، حالت رو میپرسه و وقتی میگی ممنونم ول نمیکنه بره و برات وقت میذاره یکی از نعمت‌های بزرگ زندگیه امیدوارم خدا این نعمت رو برام نگه داره خیلی آدم جذاب و دوست‌ داشتنی‌ای هست واقعا. 

۵. یادم نیست کدوم‌تون بودید کامنت گذاشتین که ای امتحان بیمه عباسم شرم کن. خواستم بگم واقعا دمت گرم همه امتحانام کنسل شدن یعنی یک دونه امتحان بیوشیمی متابولیسم دادم که بلد بودم و یک امتحان سلولی مولکولی دادم اونم بعد از ۵ هفته. و خب اگه استاد سخت صحیح نکنه بد نمیشه نمره‌ام


مادر یکی از بچه‌های دانشکده‌مون بخاطر خطای پزشکی کماست و الان بنده خدا توی قلب و ریه و مغزش تعداد زیادی ه خون جمع شده ممنون میشم دعا کنید خوب شه بنده خدا هنوز خیلی جوونه واقعا وقتش نیست که الان بخواد بمیره یا توی زندگی نباتی بمونه. 


این مدت انقدر آدمای عجیب دیدم که کم مونده شاخ در بیارم!

اول دختری که فقط بلده حرف مفت بزنه، بشدت دو به هم زنه بشدت بیشعوره ولی ه و بلده چطوری رفتار کنه که آدما یا نفهمن چه موجود کثیفیه یا خیلی دیر بفهمن مثلا من خودم تازه بعد دو سال و نیم به ماهیتش پی بردم!

دوم آقایی که من رو کلی تحقیر کرد که تو فلانی و بیساری و کسی تو زندگیت بوده بعد خودش دخترونگی دختری که عاشقش بود رو گرفته بود و ولش کرده بود! شاید برای یکی مثل من بحث داشتن و نداشتن بکارت مهم نباشه و به نظرم احمقانه و مال عصر حجر باشه ولی کسی که واسه ازدواج دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ای هست که کلا با جنس مخالف دوستم نبوده باشه غلط میکنه میره با یک دختر دیگه چنین کاری میکنه اونم دختری که عاشقش بوده و هر کاری کرده از روی احساس بوده و نه هرزگی بشدت امیدوارم با یه هرزه ازدواج کنه و دخترشم هرزه‌تر از مادرش بشه تامام!

سوم عاقله مرد متین و موجهی که توی روز روشن جلوی چشم ماهایی که با ایکسی دوستیم بهش تهمت میزنه یا کارهای دیگه که مخ آدم سوت میکشه.

چهارم کسایی که قدرت تفکر و تشخیص و تمیز مسائل رو ندارن و قیمه‌ها رو میریزن تو ماستا و کاری کردن که من الان بشدت برای ختم مادر دوستم استرس داشته باشم بخاطر حضور بیشعوری که ممکنه باعث دلخوری صاحب عزا بشه (اگه این کار رو بکنه این سری عصبانیتمو توی باشگاه خالی نمیکنم میذارم سر فرصت از خودش به جای کیسه بکس یا سیبل تیر اندازی استفاده می‌کنم.)

به یکسری ویژگی هم در مورد گوگولی‌ترین افرادی که میشناسم پی بردم که هم حیرت زده شدم هم بسیار برام محترم‌تر شدن ولی ناموسا هنوز نمیتونم تصور کنم یه بنده خدایی بتونه انقدر عصبی شه یعنی میشه بهش لقب عجیب‌ترین اتفاق قرن رو داد.

 

فردا هفت مادر دوستمه ممنون میشم هر کسی که میتونه براش قرآن بخونه یا فاتحه و صلوات بفرسته.


دیشب بچه‌ها توی گروه داشتن میگفتن یعنی چی که ما باید بریم دانشگاه میخوان در راه علم شهید شیم مسخره‌ها با شاخص آلودگی ۱۸۲ کی میره دانشگاه آخه همینجوری نق میزدیم که یهو دیدم استاد آنجل پیام داده حال و احوال خلاصه که یهو اوشونم شروع کرد همین حرفا رو زدن بعد میگفت ولی متاسفانه نمیتونه کلاس رو تعطیل کنه منم در آن واحد داشتم با استاد آنجل چت می‌کردم گروه دانشکده رو می‌خوندم و توی پی‌وی با یکی چت می‌کردم که در موردش در آینده نه چندان دور مفصل میگم فقط می‌تونم بگم دیروز خیلی روز عجیبی بود چون یهو برگشتم به زمانی که ۱۶ سالم بود همونقدر حس و حالم عجیب بود جهت کسب اطلاعات بیشتر صبور باشید بله.

بعد دیگه یکم استاد آنجل ابراز تاسف کرد و شب بخیر گفتیم که یهو دیدم توی گروه میگن شیفت صبح تعطیله منم بدو به استاد آنجل پیام دادم و اون بنده‌ خدام خوشحال شد و بعدم که کلا دانشکده‌مون گفت کلا تعطیله آقا نیاید و ما هم حسابی ذوق مرگ شدیم که نیازی نیست بعد از ظهرم بریم. من حاضرم از صبح ساعت ۷ دانشگاه باشم تا پاسی از شب ولی اصلا و ابدا توان اینکه کلاسام تازه از ۱ شروع شن رو ندارم هر ترمی که چنین چیزی شده انقدر غیبت کردم که تهش مجبور شدم برم با استاد صحبت کنم حذفم نکنه اصلا لعنتی بدنم نمیکشه اون ساعت بخوام تازه برم دانشگاه نمیدونم چرا اینجوریم ولی خب این مدلیم!

خلاصه با این حجم از تعطیلی هفته دیگه فکر کنم با حجم زیادی از جبرانی رو به رو میشیم خدا به خیر کنه.


وقتی دو روز متوالی مدارس تعطیل شده یعنی اوضاع واقعا وخیمه! یعنی باید شهر تخلیه شه ولی خب از نظر ایشونا جز بچه‌های مدرسه‌ای و کادر مدارس بقیه نفس نمیکشن که! اصلا ما با سرب زنده‌ایم.

بابام میگه باید حتما یکسریا بمیرن که بگن ااا اینام نفس میکشیدن چه جالب! 


فردا و ٢شنبه امتحانات آزمایشگاهم در راه هستن و من توی خب که چی‌ترین حالت ممکن هستم و از امتحان فردام تا الان فقط ۶ صفحه خوندم! البته اینکه کلش ٢۴ صفحه است و امتحانش ده و نیم هم بی‌اثر نیست ولی چرا انقدر بی حال و حوصله شدم برای خوندن آزمایشگاه‌هام نمیدونم!


۰. مخاطب پست تارزان غیرتی عزیز دله.

عرضم به حضورتون که تیتر پست برمی‌گرده به درس بیوشیمی هورمون‌ها و ویتامین‌ها. اگه یک روزی با استاد آنجل بیوشیمی هورمون‌ها و ویتامین‌ها بگیرید می‌بینید که به به هورمون‌ها به جهت موقعیت گیرنده یا رسپتور دو دسته هستند یا گیرنده سطح سلولی دارند و یا داخل سلولی. تیتر مربوط میشه به گروهی از گیرنده‌های سطح سلولی که با یه پروتئین همکاری میکنه یا بهتر بگم بهش وابسته است و این پروتئین سه تا زیرواحد داره که یکی‌شون آلفای مذکوره و خودش خیلی گسترده است و اصلا عامل تنوع جی پروتئین‌ها همین زیرواحدشه. بعد این آلفا فعالیت‌های مهاری و تحریکی داره در حالت طبیعی فعالیت مهاریش باعث میشه که cAMP یا همون آدنوزین مونوفسفاتی که با خودش حلقه داده و یکم خودشیفته است تولید نشه و این کار رو با مهار یک آنزیمی انجام میده که اساساً داره این رو تولید می‌کنه و در حالت تحریکی نوع دیگه از زیر واحد آلفا میاد همون آنزیم رو تحریک میکنه و cAMP رو افزایش میده اما اگه یه وقت خدایی نکرده ما وبا یا حصبه بگیریم کار این زیرواحدها بهم میخوره و غلظت cAMP زیاد و زیادتر میشه و خب این خوب نیست کلا توی موجود زنده غیر طبیعی شدن شرایط افتضاحه.

حالا تارزان برای من نقش همون زیرواحد آلفا رو داره گاهی مهاری میشه و نمیذاره خیلی کارها رو بکنم و گاهی تحریکی میشه و تشویقم میکنه به انجام یکسری از کارها و اگه نباشه یقینا من وقتی میفتم روی یه مود خاص دیگه خارج شدنش با خداست انگار سلولی باشم که سم حصبه یا وبا بهش رخنه کرده و دیگه نه میتونه زیرواحد آلفای تحریکیش رو خاموش کنه و نه زیرواحد آلفای مهاریش . خلاصه خدا حفظش کنه نمی‌ذاره که دیوونگیام یا حتی جدیت و غد بازیم ادامه دار بشه و من رو همیشه سوق میده سمت نرمال رفتار کردن.

+ این روزها احساسات عجیبی دارم اما یک حسی بیشتر از هر وقتی توی وجودم تقویت شده و اون هم این که درسته توی نقطه مزخرفی از دنیا زندگی می‌کنم اما حتی از اون مرفه خوشحالی که توی بهترین نقطه دنیا و در آرامش کامل زندگی می‌کنه خوشبخت‌ترم چون یکسری آدم‌ها هستن که خالصانه دوستم دارند و برام وقت می‌ذارند از خانواده گرفته تا دوست و حتی تنی چند از اساتید. 

+ این ترم چنان کارنامه غیر درخشانی رقم زدم که فکر کنم تاریخ بشریت به خودش ندیده باشه! البته که فقط من نبودم. و دلیلش هم این بود که کلا ترم گندی بود. آلودگی هوا، مرگ عزیز سعی در بازیابی قوای از دست رفته داشتیم که گفتن حاج قاسم ترور شده غصه خوردیم بحث کردیم جنگ کردیم صلح کردیم گفتن انتقام سخت انتقام سخت، انتقام گرفتن. از سه صبح تا شش صبح بحث کردیم خندیدیم ترسیدیم مسخره بازی درآوردیم بیدار شدیم دیدیم فاجعه. بعدش دروغ دروغ دروغ و بعد. فاجعه‌ی بدتر. آدمای پست. نیاز به تحقیق داشتید باشه قبول می‌تونستید عین آدم بگید داریم درباره علتش تحقیق می‌کنیم شما غلط کردین به گور باباتون خندیدین که خیلی قاطع گفتین کار ما نبوده. تموم شه این ترم نکبت راحت شیم من که میخوام سر به بیابون بذارم البته که بیابونش جور نشد میرم سر به شمال بذارم!!!


چند روزی بود میخواستم کاری رو انجام بدم و فکر میکردم ریسکش بالاست شاید بشه گفت حماقته ولی خب بالاخره انجامش دادم و میتونم بگم شکر خدا چه ریسک محسوب می‌شد چه حماقت مهم نیست نتیجه‌اش خوب بود و خوشحالم که با وجود مخالفت تارزان غیرتی و تنی چند از رفقای جان دانشگاهی انجامش دادم

امیدوارم شمام اگه یک روز ریسک کردین تهش از ته دل بخندین .

+ فکرشم نمی‌کردم بشه آهنگ‌های بانو هایده و یا علیرضا قربانی رو به سبک شش و هشت زد و خوند! خدایا مرسی بابت خلق بعضی از مخلوقات عجیب و خلقه‌ات.!

+ شاید یه روزی بیام همه چیز رو درباره این پست بگم شاید هیچ وقت ولی اگه این رو بگم یقینا اون مورد مربوط به آبان ٩٧ رو هم میگم. 


۱. این روزها که م رابطه بهتری دارم و باهاش صمیمی شدم و برام آنیتا خانوم نیست و مامانه بیشتر باهاش حرف میزنم نظرش رو میپرسم و اجازه میدم که نظر بده و به نظراتش فکر میکنم و فقط میتونم بگم واقعا در عجبم چقدر مادرم با چیزی که توی ذهن من بود فرق داره و چقدر صمیمی‌تره.

۲. این روزها ملتی نگران من هستن سر همون چیزی که شاید روزی روزگاری بیام براتون بگم شایدم هیچ وقت نگم اما این وسط نگرانی تارزان غیرتی و البته آرامشش برام لذتبخش‌تر از همه بوده و بعد از اون یکی که سال‌هاست با اینکه منو ندیده عین یه داداش بخاطرم نگران شده، شاد شده، دعا کرده و تا دلتون حرص خورده اصلا روایت داریم خواهری که داداشش رو حرص نده که خواهر نیست!

۳. لی لی پوت همیشه مهربون و در عین حال بیشعور بود ولی جدیدا بیشعورتر شده امروز یک تنه چنان آبرویی از من برد که اگه همه شماها باهم سعی می‌کردید نمی‌تونستید خدا عقلش بده!

۴. یه دونه ماهی جون موشولو خریدم به پیشنهاد تارزان غیرتی اسمشو گذاشتیم منگول!

۵. استاد آنجل واقعا ماهه. میدونست من حتما میرم دانشگاه فردا بهم پیام داده استادتون مریض شده الکی نرو! با تشکر که همه اخبار گروه اساتیدم میگه عشقه.

۶. استاد استندآپ کمدی رو دیدم چند وقت پیش در عرض چند کلمه یه جوری باعث ذوقم شد که نگم براتون. خیلی لذت بخشه استادت بعد چند ترم یهویی برگرده بگه تو بهترین دختر دانشگاهی.

۷. یک عزیزی زده کامپیوترم زیر و رو کرده به طور مثال مرورگرم رو از پیش فرض ویندوز ۱۰ به فایرفاکس تغییر داده و من خیلی وقت بود که با فایرفاکس کار نکرده بودم حس غریبیه ولی خب چون میدونم بهتره خودمم راضیم منتهی من حال نداشتم خیلی کارها رو بکنم. فقط اونجایی که گفت تاریختم که فارسیه میگم خب بخاطر تقویم شمسیه میخواست اینم عوض کنه منصرف شد.

۸. هر چی بیشتر درباره اگزوزوم و استیل کولین استراز، اگزوزوم و ATP و واکنش lamp و محتوی RNA در اگزوزوم مطالعه می‌کنم کمتر می‌فهمم و بیشتر گیج میشم انصافا دانشجوی لیسانس رو چه به این غلطا.!

۹. دنبال آهنگم ولی آهنگی که به دلم بشینه کم و تقریبا نایابه ممنون میشم که هر کسی آهنگی که خیلی دوست داره معرفی کنه.


۱.دیروز برق رفت من گوشیمو گذاشتم حالت پرواز تا از حالت پرواز درآوردم استاد آنجل زنگ زد انقدر همزمان که دچار شوک شدم بعد شانس از خونه‌شون زنگ زده بود و من فقط پیش شماره رو دیدم و فکر کردم لی‌لی پوته ولی شکر خدا بخاطر بی‌حوصلگی مثل همیشه جواب ندادم و گرنه که باید ترک تحصیل میکردم!.

۲. پارسال دلم میخواست برم راهیان نور یکی از بچه‌های بسیج حرفی زد که ناراحت شدم و بدون اینکه بهش بگم و بروز بدم منصرف شدم و نرفتم حالا نمیدونم فهمیده یا چی که به زور می‌خواد ببرتم راهیان نور در صورتی که من امسال دلم نمیخواست برم ولی خب اصرارش سبب شد بگم ان شا الله خیره و ثبت نام کنم. ان شاء الله که خیره.

ولی حس می‌کنم نباید امسال می‌رفتم و درست نیست این رفتن با این وضع با این حال.

بعدا نوشت: حاجی کرکام. الان دیدم ایام اعتکاف داریم می‌ریم. دیگه جدی خیره ان شاء الله 


۰. غول بچه همون موقع که دوست من بود و خانواده من فکر میکردن خیلی علیه سلام و خوبه از لی‌لی پوت خوشش اومده بود و این رو من فهمیده بودم از اون ور هم لی‌لی پوت از غول بچه خوشش اومده بود بعد از مدت‌ها غول بچه برگشته بود باز باهم دوست بشیم که گفتم نمیشه کشش و اعصاب این نوع روابط رو ندارم بعد گفت اوکی ولی بیا همو ببینیم گفتم باشه خلاصه که وقتی همو دیدیم توی حرفا یهو گفت راستی از لی‌لی پوت چه خبر؟ منم که دیدم خب لی‌لی پوت که برگشته ایران اینم که دنبال دوست دختره بذار دوست‌شون کنم ولی باز دیشب رفت تو نقش علیه سلام و خواست بگه خیلی خوبه منم که بی‌اعصاب ترورش کردم. انگار دوستم رو از سر راه آوردم بخوام اجازه بدم با این دوست شه اونم وقتی عوض نشده یعنی شده اما در راستای عوضی شدن و نه بهبود.

۱. حال چندتا از دوستام اصلا خوب نیست و حق دارن یکی‌شون همونی که مادرش حدود ۲ ماه پیش فوت شد و دیشب حالش بشدت بد بود یکی دیگه از دوستام هم مادرش همین چند روز پیش فوت شد و فرداش هم پدر یکی دیگه. خلاصه که سال مسخره و بدیه. میشه برای حال این سه نفر دعا کنید؟

۲. در راستای همین خوب نبودن حال یکی به نفر اول گفته بود هر وقت دلت خواست می‌تونی با من حرف بزنی و دیشب که این بچه خوب نبود غیب شده بود حالا نمیدونم اون بنده خدا خودش خوب بوده بد بوده تو چه شرایطی بوده ولی کاش آدما بتونن وقتی یه حرفی میزنن بهش عمل کنن و ای کاش‌تر حال هیچ آدمی به آدم دیگه وابسته نباشه.

۳. دارم با یه دوستی آلمانی می‌خونم و میتونم بگم که از آن چه که فکرش رو بکنید آسون‌تر و در عین حال سخت‌تره. به طور مثال شما می‌خواهید از یک مرد بپرسید که آمریکایی هست یا نه می‌گید که زینت زی آمقیکانا؟ اما اگه فرد زن باشه باید بگید زینت زی آمقیکاناقین؟ تازه اون ق ها هم دقیقا ق نیست بین ر و ق . یا مثلا مرد آلمانی میشه دویچا زن آلمانی میشه دویچه! خلاصه که بساطیست و واقعا درود به شرف زبان فارسی که بین زن و مرد تفاوت قائل نشده هم راحت‌تره یادگیریش هم آدم دچار این بحران نمیشه که خب چرا؟ حتی اینجور که من فهمیدم اینا خیر اصلا گفتن زن و مردشون هم فرق داره. 

۴. دانشگاه شروع شده و باز التماس دعای جزوه‌ است که به راه افتاده. من قسم خورده بودم به کسی جزوه ندم این ترم بعد استاد آنجل فرتی برداشته گفته برید از فلانی جزوه بگیرید خب چرا؟ منم انداختم گردن استاد رپ که آره جزوه رو میدم تو، تو بهشون بده که نخوام بزنم دهن‌شون.

۵. همون پروفایل فعلی تلگرام. بعضی حرفا تو دل می‌مونه؛ عین تکه آخر رانی، تو قوطی.!

۶. دوست‌تون دارم بعضیاتون رو بیشتر. 


بیکارالدوله یک دوست مجازی جدید و ناشناسه که بسیار بسیار شبیه به زمر ۵۳ است یعنی مذهبیه ولی با این که دیانت ما عین ت ماست یا بالعکس مخالفه و خب اولش که شروع کردیم حرف زدن اصلا فکر نمی‌کردم چنین فردی باشه و وقتی فهمیدم مذهبی و نمازخون و ایناست کلی تعجب کردم اونم فکر می‌کرد من یه دختر تک بعدیم که فقط درس می‌خونم و فقط مسیر خونه دانشگاه رو بلدم تا اینکه بهش درباره یک فردی گفتم و رفتارم و اتفاقات که دیدم شوک شد بعد دیگه کلی صحبت کردیم و قرار بود برام دعا کنه توی یکسری چیزها لعنتی یه جوری مستجاب الدعوه است که جدیدا من فقط نیت می‌کنم دیگه عمل نمی‌کنم برای رسیدن به نیتم. خود به خود خواسته‌ام برآورده میشه!

چند وقتی بود تو فکر شاغل شدن بودم امروز یکی خودش یهویی اومد ازم خواست برم مصاحبه برای یک کاری که دانشجوییه یعنی از اون بالا بالایی تا پایین پایینی تقریبا همه دانشجو یا استاد دانشگاه هستن و بین دانشگاهی و ایناست برم اگه تو مصاحبه‌اش قبول شم جا داره یه قر شادمانی ریز بدم.


گروه دانشگاه:

۱. چرا دانشگاه‌ها رو تعطیل نمی‌کنن؟

۲. خب نکنن خودمون نریم

۳. نمیشه

۲. چرا نمیشه؟

۴. (این منم) چون بچه‌ها هماهنگ نیستن و یکسری میرن نمونه‌اش خود من

ادامه حرفا هم بیخیال فقط میتونم بگم که از کرونا منفورتر توی ورودی ما بنده هستم چون تحت هر شرایطی معقتدم باید دانشگاه رو رفت!.

+ واقعا ترس از کرونا مسخره است به لحاظ آماری این که من بر اثر تصادف بمیرم احتمالش به مراتب بیشتر از ابتلا و مرگ بر اثر کروناست!


میگن که شاید همه دانشگاه‌ها رو تا بعد عید تعطیل کنن و به جاش یک ماه بیشتر بریم از اون ور این یعنی من امسال روز تولدم نه تنها پیش مادرم نخواهم بود که دو تا امتحان تخصصی دارم الهی به حق پنج تن اگه چنین شد کل چین با خاک یکسان شه که گند زد به همه برنامه‌ها و اعصاب من! امضا یک پیرزن نق نقو

یکی از اساتید ازم یک کاری خواستن بعد گفتن به علت صرف وقت ازشون هزینه بگیرم یک درصد فکر کنید روم بشه چنین کنم!


الان من حدود ۱۶ روز هست که از خونه نرفتم بیرون و رسماً وحشی شدم و دارم خل میشم از تو خونه بودن موندم این بند‌ه‌های خدایی که به حبس ابد و یک روز محکوم میشن که هیچ جوره عفو نداره چی میکشن؟ واقعا مجازات انسانی‌ای نیست آدم بمیره بهتره تا توی چنین شرایطی تا آخر عمرش زندگی کنه.

اما خب این ۱۶ روز یک فایده مهم داشت اونم این بود که بیشتر روی آدم‌ها دقیق شدم و بیشتر به این نتیجه رسیدم هنوز خیلی چیزها برام عجیبه مثلا دایره دوستام! من دوستای خیلی صمیمیم هم شخصیتاشون زمین تا آسمون فرق داره مثلا لی‌لی پوت با اینکه دوست ۱۸ ساله منه خیلی راحت میاد بهم میگه رو دوست پسرت کراش دارم و از اون ور تارزان غیرتی همونجوری که از اسمش مشخصه با اولین حرکت خطایی که از دوست پسرم سر میزنه عین ماده شیری که به بچه‌اش نگاه چپ کردن عصبی میشه و طرف رو از بین میبره و میشه مرحوم دوست سابق. و در کل شخصیتش از دور این جوری به نظر میاد که فقط منطق داره و قلبش از سنگ ساخته شده اما در اصل منطق پوشش روی قلب مهربونشه شاید به نظر بیاد اصلا نمیدونه عشق چیه اما در اصل عاشق‌ترین آدمی که می‌شناسم تارزان غیرتی عزیزمه بعدش شاید بشه گفت بابابزرگم قرار میگیره با اختلاف زیاد.

یا مثلا فهمیدم که من درسته روحیه حمایتگر دارم دوست دارم کمک کنم اما ضعیفم اگه طرف مقابلم هفت هشت ساعت تحقیرم کنه یک جوری قاطی میکنم که تهش اون شخص ازم میترسه و دور میشه.

فهمیدم که میشه یه وقتایی خودمو رها کنم ولی میتونه نتایجی به بار بیاره که دیگه خیلی تحت کنترل من نیست چون ناشی از رفتار رها شده است و نه یک رفتار در چارچوب منطق پس نتایجش چارچوب نداره که بشه کنترلش کرد شبیه شرایط آزمایشگاهی کنترل نشده است تو هر نتیجه‌ای گرفتی چه مطلوب باشه چه نامطلوب نمیتونی بگی یقینا دفعه بعد هم با انجامش همون نتیجه رو میگیری.

و خب تصمیم گرفتم دیگه رها نباشم چون آدمی نیستم که اگه یکی سر رفتار رهای موقتی من دچار سوتفاهم بشه و حرف مفت بزنه بتونم ساکت بمونم قاتل بروسلی درونم بیدار میشه و بیا جمعش کن.

یک چیزی رو هم فهمیدم و اون هم اینکه ندیدن دوستان و کسانی که توی محیط خارج از خونه هستن به مدت طولانی بدترین بخش عذابه شاید وقتی هستن متوجهش نشی اما واقعا ندیدن دوستات عذابه من که این مدت پدر آلبوم عکسامو در آوردم انقدر هی عکسامو نگاه کردم و بغض کردم و دلتنگ دوستام شدم بابامم عین زندانبان آلکاتراز از ترس اینکه کرونا بگیرم تب کنم و در نتیجه تب تشنج کنم و در نتیجه تشنج بیماری پیشروی کنه نمی‌ذاره از جام ت بخورم. پس میشه گفت نتیجه گرفت آدم تنها زندگی کردن هم نیستم. و این مدتی که فکر میکردم کاش تنها بودم سخت در اشتباه بودم.


پاندای دوست داشتنی من سلام!

تو رو همون روزای اول شناختم و عاشقت شدم آخه میدونی من و تو خیلی شبیه هم هستیم هر دو خرابکاریم، تنبلیم، شکمو هستیم ولی خب اگه واقعا چیزی رو بخواهیم بهش میرسیم و میتونیم بهتر از پنج آتشین و حتی شیفو و ادوی باشیم منتهی در صورتی که بتونیم خود واقعی‌مون و توانایی‌هامون رو بشناسیم تو الان بیشتر توانایی‌هات رو شناختی و من هم دارم سعی میکنم تمام توانایی‌هام رو بشناسم و توی این حال شدی الگوی من و ازت ممنونم که الگوی خوبی هستی.

باید از پدر غازت هم تشکر کنم آخه میدونی اون راز اصلی رو کشف کرد نه تو یا شیفو پدرت فوق العاده است همه پدرها فوق العاده هستن. راستی منم عین تو دو تا بابا دارم یکی از پدرهام مثل پدر غاز تو مشخصه بابای واقعی من نیست اما خب در حدی که بیشتر از وظیفه‌اش هم هست برام پدره و یک پدر پاندایی واقعی و البته ما دو تا فرق داریم من با بابای پانداییم زندگی میکنم و با بابای غازم تازه آشنا شدم و خب مادرم هم پیشم نیست اما خدا رو شکر غم من به اندازه غم تو بزرگ نیست مادرم مجبور نشده به خاطر نجات من خودش رو قربانی کنه.

میدونی تو به نظر من خیلی صاف و ساده‌ای حتی الان که به مقام استادی رسیدی حتی الان که فهمیدی چقدر شخصیتای مختلف و نقشای مختلف داری و خیلی پخته‌تر از پاندای چند سال پیش شدی اما هنوز صاف و ساده‌ای من درباره خودم واقعا نمیدونم که عین تو هستم توی این مورد یا نه اما خب یکسریا هستن که میگن منم صاف و ساده‌ام مثل تو ولی این چقدر واقعیته؟ نمیدونم چون من به خودشانسی کاملی که تو رسیدی نرسیدم.

پاندای عزیزم چند وقتیه درست و حسابی پیدات نیست کاش دوباره بیای دلم برای تو، قصر یشم، شیفو، پنج آتشین و بقیه تنگ شده باید باشید تا دلگرمی باشه.

دوست دار تو چوگویک

مرسی از

آقا گل بابت ایجاد این چالش جذاب و مرسی از

حورای نازنین که دعوتم کردن به این چالش

منم چون این روزا وبلاگ نخوندم و نمیدونم کیا نوشتن و کیا ننوشتن و کیا اصلا دعوت نشدن اینجوری دعوت می‌کنم که هر کسی که این پست رو داره میخونه میتونه توی این چالش دلچسب شرکت کنه.


کلاسای مجازی قرار بود تا ۱۶ فروردین تشکیل نشن البته از ۵ فروردین به بعد دست استاد بود و خب امروز استاد ایمنی شناسی کلاس رو تشکیل دادن و از اون باحال‌تر استاد آیین زندگی‌مون با اینکه گیر نیستن کلاس رو تشکیل دادن و تازه فهمیدیم که بله هفته پیشم تشکیل داده بودن. بعد من طفلک رو حساب گیر نبودن با این استاد وصایا هم گرفتم و الان تایم بین دو کلاس اومدم بگم هیچ وقت گول نخورید!

سال نوی همگی هم امیدوارم تا اینجا خوب بوده باشه و در ادامه بهتر هم باشه و شروعی باشه برای بهترین سال‌های زندگی به قول یکی امیدوارم امسال‌تون از تمام سال‌های گذشته‌تون بهتر باشه و از تمام سال‌های آینده‌تون بدتر! همون هر سال بهتر از پارسال باشید و این صحبت‌ها

از فان‌های کلاس مجازی این که یکی برگشت گفت استاد گرسنمه کلاس داشتم قبل کلاس شما گفت که خب من یا بقیه که شما رو نمی‌بینیم غذاتو بخور!

فان دیگه این که استاد کلاس ایمنی شناسی ما وقتی کلاسش تموم شد با کل بچه‌های حاضر در کلاس به اسم کوچک خداحافظی کرد! ما مرده بودیم از خنده خیلی استاد فان و باحالیه


چند روز اخیر مرتباٌ ذوقمرگ میشم بخاطر حرفایی که می‌شنوم اولینش مربوط به یکی از دوستای دانشگاهم بود که خب دوست نبودیم همو می‌شناختیم سلام و علیک داشتیم ولی دوست محسوب نمیشدیم بعد من تو قرنطینه یک گروه دوستانه زدم و دیروز برگشت گفت که چرا زودتر نشناخته بودمت من و از این به بعد جزو دوستامی و من کلی ذوقمرگ شدم که آنابل هم اومد جزو دوستام و امروز هم گفتم بیام بیان یکم مغزم رو استراحت بدم مواجه شدم با یه کامنت خیلی مهربون که خب میشه گفت من از ذوق غش. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها