میگفت مامانم گفته باید زنگ بزنیم و دعوتش کنیم! میگفت بین دو ترم بریم انقلاب. کتاب ببینیم و شروع کنیم ترجمه و . ولی شما اگه از آخرین امتحان به بعد دیدینش منم دیدمش!.
داره میره بلاد کفر میگه بیا ببینمت هر روزی که خواستی میگم فلان روز میگه نه میگم روز بعدش میگه نه میگم خودت بگو میگه خبر میدم هنوز منتظر خبرشم!
میگه بیا فلان جا کار میکنم میگم باشه اگه فلان روز میری منم ببر دانشگاه تنهام قول نمیده که فلان هفته ولی میگه باشه حتما یه بار میریم دو تا اولیا صمیمی‌ترین دوستان آخری یه رفیق کوچولو که تا حالا به همه حرفاش عمل کرده این نبود میگفتم من چندش آورترین آدم دنیام که دوستامم از بودن با من فرارین . شایدم حساس شدم 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها